در گلوی من ابر کوچکیست...



داشتم الان یه چیزیو تو فتوشاپ با پِن دور بری میکردم یاد مدرسه افتادم. اونوقتی که به بچه ها این چیزا رو یاد میدادم همیشه با این دور بری با پن اول قشنگ سختی میدادم بهشون بعد یادشون میدادم که میشه با چه کارهای بسیار ساده ی دیگه ای یه عکسو از زمینه اش جدا کرد. چون نمیخاستم که از اول به چیزای راحت و در پیت و غیر حرفه ای عادت کنن. چون اگه چیزای سختو بلد باشی همیشه میتونی کارتو انجام بدی ولی با چیزای راحت فقط بعضی وقتا کارت را میفته. اونوخ میای میگی نه ماه نشستم سر کلاس "هیچی" یاد نگرفتم. چون سختی نکشیدی که یادت بمونه یادگرفتی. به صورت کلی بله من معلم خیلی سخت گیری بودم و به صورت کلی تر بچه ها چه سختی بکشن چه نکشن کلن نظرشون اینه که هیچی یاد نگرفتن. همه همینن فی الواقع. ما خودمون رفتیم دانش گا 144 واحد پاس کردیم آخرش اومدیم بیرون گفتیم هیچی یاد نگرفتیم. چون آدم وقتی هـ رو از ب تشخیص میده یادش میره زمانی بوده که هـ رو از ب تشخیص نمیداده و فک میکنه از اول همه چیو خودش بلد بوده و همه مترسک سر خرمن و برای دکور بودن. کلن این بحث آموزش و پرورش و اینا خیلی پیچیده اس و من در این ساعت شب با این سطح هوشیاری نمیخام وارد چیزای پیچیده بشم.

هیچ وقت نمیخام وارد چیزای پیچیده بشم واقعن. ترجیحم اینه که همه چی ساده و یک خطی و واضح و بسیار سیصد دی پی آی باشه. ولی نمیشه که.

الان که اومدم دوباره اینجا بنویسم به این دلیل بود که یهو تعداد کنترل زِد زدنام تو فتوشاپ زیاد شد. شاید بپرسید کنترل زد چی هست اصن؟ باید بگم آن دو. برگشتن به یک مرحله قبل. برای برگشتن به دو مرحله یا بیشتر باید از ترکیب سه کلید کنترل آلـت زد استفاده کنید. ینی منظورم این بود که هی یه کاری رو اشتبا انجام دادم و هی مجبور شدم برگردم عقب. حالا نمیخام به شما فتوشاپ درس بدم، بیخیال.

 دیدم خیلی خسته و بی دقت و حواسم اینجا نیست و اینا شده، بستمش کلن اومدم بیرون. بعدشم رفتم دوتا قاشق پنیر خامه ای خوردم. گشنمه هنوز ولی.

حالا یاد مدرسه افتادم، یاد اینم افتادم که الان، چقد از اون حجم جاجمنتی که نسبت به خودم داشتم کم شده. قضاوت ینی. چون من آدمی بوده و هستم که به صورت خستگی ناپذیری صب تا شب و شب تا صب مشغول قضاوت، محاکمه و مجازات کردن خودم بودم و شاید از 365 روز سال حتا 35 روزشم نبود که من از دست خودم خوشال باشم. همیشه یه چیزی بود که من بابتش خودمو شکنجه بدم. حالا توی مدرسه و در رابطه با بچه ها که هیچی. الان ولی نیست اینجوری. نه اینکه تموم شده باشه ها، فقط شکل قضاوت کردنه فرق کرده. قبلن همه چی فقط من بودم. الان به جای اینکه همه اش من باشم، شده من و دیگران. خودمو تنهایی قضاوت نمیکنم. خودمو در رابطه ام با دیگران قضاوت میکنم. و بله هنوز به 35 روز در سال نرسیده ولی پیش میاد که روزهایی بیشتری در زندگیم از دست خودم خوشال باشم. کلن میدونی؟ من آدم خود درگیریم. ینی اونجوری که خودم میتونم دهن خودمو سرویس کنم هیچ کس هیچ وقت نمیتونه. پس ببین چقد برام سخته که حالا دهن بقیه رو کاری نکنم.

کلن من همیشه یک بخش زیادی از انرژیم صرف این میشه که در روابط اجتماعیم با بقیه، کسیو به قتل نرسونم. واقعن خیلی برام سخته که از قالب یک آدم کنترل فیریک وسواسی بیام تو قالب یه آدم نه عزیزم هر جور راحتی. نه اشکال نداره. نه پیش میاد. چون به نظر من همه چی اشکال داره و 99 درصد چیزا نباید پیش بیاد اگه مردم دقت کنن و اهمیت بدن و اون کاری رو بکنن که بهشون گفتن.


امروز بیرون بودم، بر خلاف اکثر جمعه های زندگیم یکی دوهفته ای هست که جمعه ها رو میرم بیرون و بهتره. انگار از بار سنگین غروبش کم میشه. هفته پیش که نه. این هفته ولی آره. از اون هفته تا این هفته زندگیم زیر رو شد. یه جوری که میتونم بگم الان سر خط 19 سالگیم وایسادم. ده سال عقب گرد! چقدر جذاب و قابل تامل واقعن. ولی خب نمیتونم کاری براش بکنم. چیزیه که اتفاق افتاده و من مجبورم باهاش کنار بیام. یا نمیدونم، هرچی! ولی به هرحال اینجوریه دیگه.

توی قلبم یه غم زیادی دارم. خیلی خیلی خیلی زیاد. و بعد از ده سال احساس میکنم نمیتونم زیر فشار این غم طاقت بیارم. و انقد انقد انقد دلم میخاد دیگه هیچوقت فردا نشه که نمیدونی. هیچکس نمیدونه. ولی فردا میشه و چون فردا میشه مجبورم که منم بگذرم. سخته ولی. خیلی سخت.

با راضیه امروز حرف زدیم کلی. نمیدونم شاید نزدیک یه ساعت. چت کردیم البته. چقد خوبه که راضیه هنوز هست. الهه هنوز هست. این آدمایی که میشه هنوز باهاشون درباره دیپ اینسایدت حرف بزنی.

امروز، که بیرون از خونه بودم برای اولین بار بعد از یه مدت خیلی خیلی خیلی طولانی گریه کردم. نمیتونم واقعن یادم بیارم کی بود آخرین باری که گریه کرده بودم. واقعن نمیدونم. شاید اون روزی که مامان آزیتا مرده بود. خیلی سال پیش ینی. چارسال. ولی امروز، ینی از دیشبش که اینهمه غمگین بودم خیلی دلم میخاست بشینم یه جایی و فقط فقط فقط گریه کنم. انقدی که غرق بشم تو اشکام. ولی خب نمیخاستم تو خونه باشه. که کسی بدونه اصن. انقد تو گلوم بغض بود که صدام گرفته بود و مامانم هی میگفت سرما خوردی! انقد گشتی سرما خوردی. حالا بیا ثابت کن سرما نخوردی، که کاش سرما خورده بودی بابا. ثابت نکردم که. گفتم آره فک کنم.

امروز ولی انققققققققد گریه کردم که دیگه تا ده سال آینده اشکی ندارم. و چقد حالم بهتر شد انگار بعدش. اصن یادم رفته بود این حس بعد از گریه رو. اینایی که فرت و فرت گریه میکنن و اشکشون دم مشکشونه چه مکانیزم جالبی دارن واسه بهتر شدن حالشون. خوشبحالشون.

میدونم من خیلی به خودم سخت میگیرم ولی واقعن نمیتونم جور دیگه ای باشم. هیچ وقت نتونستم. از همون چهارده سال پیش که مجبور بودم تو تنهایی عزاداری کنم تا همین حالا، دیگه هیچ وقت نتونستم به کسی نشون بدم چقد غمگینم و چقد دارم تو این غم میمیرم به خدا. به خاطر همین کلن آدما عادت کردن منو سنگ فرض کنن. یادمه واقعن روز دفاعم که 50 و چند ساعت بود نخابیده بودم و اصن رو پا بند نبودم و مغزم نبض میزد تو شقیقه هام و هیچی درست نبود و کلی خبرای بد از دانشگاه بهم مخابره میشد و من احساس میکردم سه ماه تمام جون کندم واسه هیچی، انقد انقد انقد داغون بودم که دو سه بار جلو آینه چشمام پر اشک شد . دسمال کاغذ رو فرو کردم توشون تا فقط بتونم یه دور ریمل بزنم که شبیه آدم باشه قیافم، مامانم اومد تو اتاق و گفت من هیچ فک نمیکردم تو همچین آدم ضعیفی باشی!!! گریه میکنی؟!

سیریسلی مام؟ واقعن هیچ ایده ای نداره مامانم که درباره چی داره حرف میزنه. کاش میتونستم بهش بگم ولی. بعد همین حرف باعث شد من همون لحظه به خودم بیام و خفه شم و بپوشم برم. ینی میخام بگم استراتژی اینه. نباید من هیچ وقت ضعیف باشم. حتا اگه دهنم سرویس شه باید هیچی نگم که من در این قسمت از زندگی انقد خوب ظاهر شدم که حتا غریبه هاهم میدونن میتونن دهن منو سرویس کنن و من چیزی نمیگم. من خم به ابرو نمیارم. من گریه نمیکنم. من داد نمیزنم. من فقط نگا میکنم و رد میشم. کاری که همیشه کردم. من میذارم مردم چاقو رو تا دسته فرو کنن تو قلب من و بعد ازش رد میشم. چاقو از قلبم و از پشتم رد میشه ولی من نمیمیرم که. رد میشم. چون واقعن آیا من انقد ضعیفم که با همچین چیزی بمیرم؟!

نه من کلن آفریده شدم که شما بیاین چاقو فرو کنین تو من من ازش رد شم. یو کن کال ایت دارک مجیک.


توی این دو قسمت اخیر گریز آناتومی، دیالوگای خوبی بین آدما رد و بدل شد. یه جورایی یه بخشیش بهم کمک کرد که یه چیزایی رو در مورد خودم بفهمم. اینکه من همیشه برام سوال بود چرا من اولای هر رابطه ای برا آدما خیلی خیلی خیلی جذابم. خیلی. ینی همیشه، واقعن و بدون اغراق همیشه، بعد از دو ساعت حرف زدن و چت کردن با مردم، بهم گفتن ببین تو واقعن خیلی باحالی! خیلی خاصی! خیلی فرق داری. خیلی پیش اومده که بهم گفت اصن یه جوری هستی که آدم میتونه زود باهات صمیمی بشه! انگار ده ساله میشناسیمت. انگار دوست صمیمی بودیم. و یه چیزایی مث این.

بعد ولی از یه جایی به بعد، وقتی مسائل جدی میشه، همیشه من تنها میرم جلو و بقیه جا میمونن. تو سختیای هر رابطه ای تو پیچیدگیاش تو روزایی که آدما باید پای هم وایسن، همه همیشه منو تنها گذاشتن.

راستش تازگیا همچین چیزی خیلی رفته بود رو مخم، و انقد داشت عذابم میداد که از چند نفر در موردش پرسیدم. آدمایی که منو میشناختن و خودشونم حداقل یه زمانی! همچین نظری در مورد داشتن، که من خوب و فلانم. حرفاشون به دردم نخورد ولی. چیزیو حل نکرد. فقط یکیشون بهم گفت تو باهوشی. نه صرفن هوش آیکیویی، اونم هستا، اونم داری، ولی یه هوش طبیعی داری، یه هوش غریزی، یه جوری که انگار یه چیزایی رو تو زندگی بیشتر و بهتر از بقیه میفهمی. واقعن میفهمی. در موردش حرف نمیزنی، از تو دهنت نیست، از تو قلبته. واقعیه. به خاطر اینه شاید. خیلیا این چیزا رو واقعن نمیفهمن.

اون موقع فقط یه بار حرفاشو خوندم و گفتم باشه بابا! مرسی انقد کردیت دادی به من و باز به مسخره بازی جم شد بحث.

ولی بعد از این قسمت، با اون دیالوگی که بین مگی و ایوری ردو بدل شد، که بهش گفت

I spent most of my life being five steps ahead of everyone else  

 فک کردم آره. شاید دلیلش همینه. منم تقریبن همیشه حداقل سه قدم از آدمای دیگه جلوتر بودم. از همه ی همه ی همه ی آدمایی که تو زندگیم بودن.

میدونی؟ آدما همشون به نوعی دردو تجربه میکنن. هرکس یه جوری اون روی بد زندگیو میبینه. یکی با مرگ. یکی با خیانت. یکی با دروغ. یکی با ترک شدن. یکی با مریضی. هرکسی یه جوری میفهمه دنیا همش خوبی و قشنگی و امید و شادی نیس. من ولی همه اینا رو تجربه کردم. هر مدلی که دنیا بتونه بهت دردو نشون بده، زشتی و سختی و تنهایی و بدی رو. همه شو. همه شو تجربه کردم و شاید واسه همینه که جور دیگه ای به زندگی نگا میکنم. شاید برای همینه که چیزایی رو میبینم که بقیه نمیبینن. شاید برای همینه که به نظر خیلیا تلخ و سردم، و شاید دلیل اینکه به نظر بعضیا باحال و بامزه و دوست داشتنی. وقتی میدونی دنیا چقد چقد چقد میتونه زشت باشه، وقتی بدونی چقد میتونی توش تنها بمونی، چقد راحت همه چیزو، به معنای واقعی کلمه همه چیزو از دست بدی، اون موقع اس که قدر تک تک لحظه هایی رو که با یه آدمای عزیز زندگیت هستی، میدونی. اون موقع اس که چیزایی برات ارزش داره که برا بقیه بی ارزشه. اون موقع اس که آدما رو بخاطر خودشون، واقعن و از ته دلت و بدون ادا، فقط به خاطر خودشون میخای. چون میدونی هیچی، هیچ وقت، جای کسی که دوست داشتی رو، جای دوست داشتن آدما رو پر نمیکنه. هیچی. هیچ وقت.

ولی آدما وقتی خیلی پیر میشن اینو میفهمن. میفهمن واقعن خیلی چیزا خیلی حرفا خیلی کار اصن ارزششو نداشته. ولی اون وقتی که باید میدونستن گذشته. من الان میدونم، واقعن میدونم که چقد حتا 6 ماه دیگه آدم میتونه ناراحت باشه و غصه ی این روزاشو بخوره. میدونم چقدر راحت میتونی آدمی که دوسش داریو از دست بدی و حسرت خیلی چیزا رو دلت بمونه. میدونم چقد میتونی دلتنگ روزایی بشی که قدرشو ندونستی. میدونم. واقعن میدونم. ولی هیچ وقت نتونستم اینو به کسایی که دوسشون داشتم بفهمونم. که اگه الان اینجوریه، اگه الان فک میکنی بازم یه روزی و یه جایی یه حسی شبیه الانتو داری، اشتبا میکنی. خیلی چیزا تو زندگی آدم دیگه تکرار نمیشه. اگه من الان پای همه چی وایمیستم، اگه میگم بیخیال، اگه میگم بابا مهم نیس اینا من دوسِت دارم واقعن. دارم راست میگم. مهم نیست چون واقعن. ولی تو یه وقتی بهش میرسی که دیگه دیره. میبینی همه اون چیزایی که اون موقع به نظرت خیلی مهم تر از دوست داشتن من بود، واقعن مهم نیس و همه چیزایی که الان داری جای خالی اون روزایی که با هم داشتیمو پر نمیکنه.

میفهمی چی میگم؟ اینکه آدما اینو نمیفهمن، اون وقتی که باید بفهمن، دلیل همه بدبختیای منه. اینکه من همیشه جلوتر از بقیه ام، جلوتر از چیزی که اونا میبیننو میبینم و نمیتونم نشونشون بدم. این همه جلوتر بودن از بقیه، باعث میشه آدما نتونن هیچ وقت بهت برسن. اون وقتی که اونا میرسن جایی که تو قبلن بودی، تو دیگه خیلی وقته رفتی و حتا اگه بخای هم نمیتونی برگردی. این راهی که من میگم، مسیر تجربه اس. نمیشه ازش برگشت عقب. فقط میشه توش بری جلو. هرچقد جلوتر باشی انگار تنهاتری.


آخرین بار سی مهر اینجا نوشتم، فردا 25 آبانه، سه هفته بیشتر گذشته، چه زود. واقعن این سرعت گذر زمان ترسناکه. اون کاری که گفتم میخام انجام بدم تا خودمو ثابت کنم، انجام دادم و بله بهترین در جهانم هنوز :))

الان که اومدم اینجا بنویسم، یه سری از پستای قدیمی رو که آرشیو کردم و فقط خودم میتونم ببینم خوندم. {یه چیزایی نوشتم بعدش اینجا ولی پاکش کردم}

کلن یه حس پوچی و داغونی خاصی دارم. شرو کردم عبری یاد گرفتن. و به نظرم خیلی زبون باحالیه. بعد از شکست در یادگیری آلمانی و ایتالیایی و فرانسه، اینو دارم کاملن خود آموز و یوتیوبی میرم جلو و به نظرم بهتر از اون سه تا یاد گرفتمش. البته نوشتنش خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی. ینی من خودمم خوب الفباشو یاد نگرفتم. شاید به خاطر همینه. یه کمی ام این قضیه ای که تمام حروف صامتن و مصوت ها مث  َ ِ ُ تو فارسی، دیگه نوشته نمیشه و باید خودت کلمه ها رو بشناسی تا بدونی چه جوری خونده میشن، سختش میکنه. ینی خیلی باید تمرین کنی. کلنم مصوتاشون تو کیبرد و متون رسمیشون نیست. فقط تو یه سری آموزشای اولیه بهت میکن اینا نیکودن! ولی دیگه هیچ وقت نمیبینی شون. مث فارسی. که ما بعد از کلاس اول و دوم دیگه بدون علامت گذاری کلمه ها رو میخونیم. ولی خب خیلی جالبه که خیلی شبیه زبان عربیه. خیلی. ولی بیشتر صدای خ دارن اونا تا ق و صدای ش. این دوتا صدا باعث میشن یه کلماتی که عینشو تو عربی داریم اونجا باحال تر باشه. مثل "یک" فک کنم به عبری میشه آخِت یا یه همچین چیزی. شبیه همون احد. که معنی تک و یکی رو میده تو عربی. خیلی از چیزاشونم که هموناس مث بیت، اخ، بن، یوم، ساعت، ید و.

در کل دوس دارم ادامه بدمش و جالب ترش میدونی چیه؟ این آنالیزی که نرم افزارا و اپلیکیشنا از حریم خصوصی ما دارن. از وقتی من شرو کردم ویدئو های عبری و سایتای عبری رو هی چک و سرچ میکنم تو تمام اپلیکیشنای دیگه ام مث اینستا و پینترست هم بهم پیجای عبری رو پیشنهاد میده. حتا تبلیغاتای گوشیمم به زبان عبری شده! در حالی که من فقط تو یوتیوب و کروم سرچ میکنم اینا رو. به صورت کلی خیلی ترسناکه همچین اتفاقی. ولی من خیلی اهمیتی نمیدم. چون میخام برم اسرائیل. و باید نترسم دیگه کلن.

کل آبانو تا الان تو یه کرختی و بیهودگی خاصی گذروندم چون یه بخش بزرگی از مغزم درگیر دوتا مسئله بی اهمیت بود. ولی هرکاری کردم نتونستم فکرشونو از سرم بیرون کنم. قرار بود امروز یه کاری بکنم که تموم شه همه چی، نشد ولی. حالا تا هفته اول آذر ممکنه باز ادامه داشته باشه. ولی دیگه اونقدی ارزش نداره الان. قبلن خیلی نیروگذاری روانی انجام میدادم روشون، یک اصطلاح فرویدیه این، ینی که آدم وقتی خیلی به یه چیزی فک میکنه، داره روش نیرو گذاری روانی انجام میده، چون انرژی روح و روانم مث انرژی که در فیزیک داریم هیچ وقت از بین نمیره و اصل آنتروپی و اصل اضداد و اینا در موردش صدق میکنه. ینی که شما وقتی بیداری و فکرت مشغول یه قضیه ایه و داری به اون خیلی بیشتر از بقیه چیزا فک میکنی، وقتی میخابی اون انرژی به ناخودآگاهت منتقل میشه و باعث میشه خابشو ببینی. ینی هیچ وقت این انرژی هایی که ما تو زندگیمون صرف فک کردن درباره مسائل مختلف میکنیم، از بین نمیرن، فقط هی جای خودشونو به چیزای دیگه میدن و در ناخوآگاه ما موندگار میشن. بعدن اگه ناخودآگاهت با چیزیا دری وری پر بشه، احساس میکنی انرژیت کم شده یا یه انرژیای بدی داری.

خب اینم از درس امروز. من برم به سبک این یکماه یه نقاشیی چیزی بکشم یه کمی از بار روانیم کم شه. چون نقاشی کشیدن یکی از معدود راههای من برای به تعادل رسوندن انرژیامه. الانم خیلی منفی و پیشی بیا منو بخور و این صبتام. باید به داد خودم برسم، چو تو این دنیا فقط خودت میتونی به داد خودت برسی و در واقع فقط میتونی به داد خودت برسی. خیلی برا بقیه نمیشه واقعن کاری انجام داد. البته نظر منه. ممکنه شما بگی میشه که خب اگه میگی میشه لابد میشه دیگه. من اصراری ندارم روش.


ساعت هنوز شیش نشده و خونه به خاطر غروب زودرس و هوای ابری و بارونی تاریک تاریک شده. قشنگ یه هفته اس هیچی درس نخوندم. درس درست حسابی و از رو کتاب منظورمه. همینجوری میرم نظریه ها رو سرچ میکنم هی رو گوشی میخونم. نمیدونم چرا کناب میگیرم دستم احساس میکنم خیلی خنگم و نمیفهمم چی گفته! شایدم کتابش خوب نیس واقعن. نمیدونم. ولی در کل چیز خوبی نیس دیگه.

دیروز رفته بودم با مامانم خونه دوستش. خوش گذشت در کل. ولی خب بیشتر از پیش از اینکه بچه ندارم خرسند شدم. قبلن از این خوشال میشدم که ازدواج نکردم کلن. واقعن خیلی بچه داشتن در مهمونی سخته. اونم با این مدل بچه داری. البته خب میطلبید دیگه. وقتی خونه یکی خیلی تمیز و خیلی روشن با مبلمان کرم و خیلی نو ئه، آدم باید هی دنبال بچش بدوئه و من دونده خوبی نخاهم بود :))

 یکیشون یه دختر بچه 2 سالو نیمه داره هرچقد از لوسی و نچسبیش بگم کم گفتم. حالا اینا به کنار، به شدت ترسو و خجالتیم هست. ینی از همممم چی میترسه. از مگس حتا و همشم به خاطر سبک تربیتیشونه. ینی انققققد لوس کردنش، انقد الکی اهمیت دادن به همه چی، الان نزدیک سه سالگی بچه هنوز اضطراب جدایی داره و مامانش تا دسشویی ام میره این مث ابر بهار گریه میکنه. این مدل بچه ها رو که میبینم با خودم میگم واقعن خداکنه اگه یه روزی من بچه داشتم دختر نباشه. چون هیچ نمیتونم بپذیرم دخترم اینجوری باشه. اصن کلن من بچه نمیتونم بپذیرم. این احساس مسئولیت مادام العمری که داره خیلی فرساینده اس. ولی اون بچه هه که پسر بودو خیلی دوس داشتم. 2 ساعتم با هم بازی و شادی کردیم و میوه و اینا خوردیم.  

بعدشم یکم حرف زدیم. این دوست مامانم خیلی خانوم خوبیه و خیلی میاد با من بعضی وقتا حرف میزنه. خیلی وقت پیشا، من فک کنم دانشجو بودم هنو، یه بار با هم درباره یه چیزای مربوط به کودک درون و اینا حرف زدیم و من یه چیزایی که اون موقع خودم خونده بودم برای بهبود خودم، بهش گفتم و از اون موقع این خیلی حال کرده با من و همیشه میگه من خیلی از تو چیز یادگرفتم، خیلی حرفای خوبی زدی اون روز بهم و خیلی من از فهم و درکت خوشم میاد. دلم میخاد بهش بگم نمیدونم چرا با این همه فهم و درک من وضم اینه پس. در واقع بیشتر دوس دارم بهش بگم کدوم فهم و درک اصن بابا.

اینو تا اینجا نوشته بودم دیگه وسطش رفتم درس خوندم و درباره دوتا واژه ای که ترجمه شونو تو فارسی نمیفهمیدم انگلیسی سرچ کردم و غرق شدم تو اونا. الان دیگه یادم نمیاد چی میخاستم بنویسم در ادامه این حرفا. برم یه چیزی درست کنم برا شام. میدونی؟ یه کاری میخام بکنم چون خیلی در این برهه زمانی احتیاج دارم خودمو به خودم ثابت کنم، حالا نمیدونم چرا انقد سخته همیشه این قضیه های اثباتی واسه من، ولی وقتی میشه، خوشال میشم. نمیدونم چرا. یه جوری انگار دلم میخاد یه بخشی از پتانسیلامو به رخ خودم بکشم که ببین اگه تو خیلی جاها نمیتونی، اینجا میتونی. خیلی خوبم میتونی. یه جور بهترین درجهان طوری ام میتونی. خیلی رقابت جو و برتری طلب هستم چون من.


امروز یازده اسفنده. دیروز تولد میثم بود. قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستم، دوستِ پسرم البته. تو اینستاگرام بهش تبریک گفتم دیشب و امروز یه چارخط حال و احوال کردیم با هم. بعدش دیگه اون رفت خابید. چون اون خارجه.

37 سالش شد. چه زود. دقیقن ده سال از وقتی باهم دوست شدیم میگذره. پیر شده خیلی. موهاش سفید شده یه عالمه. منم موهام سفید شده ولی نه اون همه.

این روزای آخر سال همیشه واسه من پر از یه حس عجیب غریبه. هرچی به آخرش نزدیک میشه بیشترم میشه. الان وسطاشه و من هنوز نمیدونم امسال بیشتر از رسیدن اسفند خوشحالم یا ناراحت. از تموم شدنش خوشالم یا ناراحت؟

نمیدونم.

امسال خیلی سال خوبی نبود واسه من، مخصوصن این نیمه ی دومش که خیلی خیلی خیلی سخت گذشت. شاید برای اولین بار تو زندگیم نه یه بار، بلکه دوبار دلم میخاست امسال میتونستم فقط چند ما به عقب برگردم. فقط چند ماه.

چون من هیچ وقت تو زندگیم دلم نخاسته حتا واسه یه لحظه ام به عقب برگردم. نه اینکه زندگیم سراسر بدبختی باشه ها، ولی دلم نمیخاسته واسه چیزای خوبشم به عقب برگردم. بیشتر همیشه دلم میخاسته خوبیاش ادامه دار باشه، زود تموم نشه، که خب کی به نظر و خاست من اهمیت میده؟

چند روزم هست هیچی درس نخوندم. بیشتر به خاط  اینکه مغزم درگیر چیزای بی اهمیته. ولی امروز این کار جلال اینا رو دیگه بعد دوماه!! فک کنم تحویل بدم میشینم سر درسام. و یه هفته آخرم گذاشتم واسه تمیز کردن کمد لباسام و کشوهای وسایل و شستن روتختی و اینا.

البته قبلش یه سری کاری آخر سالی هست که باید اونا رم انجام بدم. راستش دوس دارم لیست بنویسم ازشون، ولی از وقتی درسامو لیست کردم حتا یه صفحه ام طبق اون لیست پیش نرفتم پس حالا نمینویستم چیزی.

راستی دوشنبه ام لیلا رو دعوت کردم، کاش میشد فردا برم موهامو یکم کوتا کنم. ولی فک نکنم بشه. حالا تلاشمو میکنم. امشب این کار جلال اینا تموم شه فقط. رو اعصابمه دیگه واقعن.


چقد وقته ننوشتم اینجا.

عیدتون مبارک :)

حالا که بعد این همه وقت اومدم اینجا خوبه بیلان سالی ۹۷ رو بنویسم. بلخره همیشه نوشته بودم دیگه.

پارسال بعد از کنکور دقیقن همون روز، اول رفتم پیش میم که از توییتر با هم دوست شدیم و چایی مایی خوردم پیشش، مثلن جشن گرفتیم که تموم شد و اینا. بعدشم رفتیم خونه فامیلامون. 

از کل سه ماه اول سال فقط همین یادمه.

تابستونشم خیلی کار خاصی نکردم. واقعن یادم نیس اصن. فقط یادمه با پگاه که بعد از چند سال اومده بود ایران رفتیم بیرون. بقیه اش همه چی معمولی.

بعدم که رفتم اون مدرسه هه و اون ماجراها و اینا. 

از آذر اینام که داشتم مثلن واسه کنکور میخوندم. 

الانم که الان :)))

چه سال پرباری.

حالا اینا که خلاصه و رویه اش بود. واقعیتش این بود که خب چیزای بیشتری درباره خودم و آدمای اطرافم یاد گرفتم. دیدم خیلی دلم نمیخاد بعضی آدما تو زندگیم باشن دیگه. دیدم خیلی دلم نمیخاد با بعضیا کار کنم و فک کنم فقط مهم اینه که کار انجام بشه. 

شجاع بودم و نترسیدم از نه گفتن به خیلیا. شجاع بودم و نخاستم تو چیزی بمونم که یه سرش دروغ بود. شجاع بودم و نخاستم با آدمی بمونم که ترسو بود.

اما قوی نبودم. از دست دادن، باعث رنجم شد. هنوز. بعد از این همه سال هنوز این تنها اتفاق جهانه که میتونه من انقد زمین بزنه. هرچقد که شجاع باشم و صبور، بازم اونقد قوی نیستم که از دست دادن چیزایی که به قلبم ربط داشتن برام راحت باشه. و راستش هنوز نمیدونم چجوری یه چیزایی میتونن انقد زود به اعماق قلبم برسن. در حالی که خیلی چیزا هیچ وقت از پوستم رد نشدن. 

به هرحال ولی گذشت. سخت و تلخ گذشت. خیلی. ولی گذشت و من مث همه این سالا از این نبرد زنده بیرون اومدم. هرچند بازم برنده نبودم.

البته در کل این بازی برنده ای نداشت. ولی من اونی بودم که حتا دلم نخاست به بازیش ادامه بدم و فرض کنم ممکنه شانسی واسه برنده شدن باشه.

آدم از یه جایی به بعد دیگه حتا واسه شانس و اقبالم فرصت نداره انگار. شایدم من اینجوریم. 

چون دارم با گوشی مینویسم و سخته دیگه میرم. تا بعدن که بیام ده انگشتی و با لپ تاپ بنویسم.


اومدم بشینم پوستر اینا رو طراحی کنم، ولی دارم وبلاگ مینویسم. چون این روزا پیش نمیاد که بتونم پشت لپ تاپ بشینم زیاد. یا نمیدونم شایدم جلوش. به هرحال که دلم برای این مدلی تق تق تایپ کردن با این کیبوردی که جزیره ایم نیس و بیش از ده ساله زیر دس منه تنگ شده بود.

حالا چیزی که هست این اتفاقیه که این مدت افتاده برام، ینی یه جوری حق به جانب بودن خاصی دارم و اینو تو این مدت به دو سه نفری که بهم کار سفارش دادن و داشتن با نظرات تخیلیشون گند میزدن تو کار، نشون دادم. درحالی که قبلن میگفتم خب به منچه؟ کار خودشونه. وقتی حالیشون نیس چرا من الکی تلاش کنم؟ ولی االان تلاش میکنم و الکی ام تلاش نمیکنم. ینی کلن ببینم خیلی اصرار داره تر بزنه تو کار میگم ببر بده جای دیگه برات بزنن. بابا یارو فک میکنه چون اون دلش میخاد من باید فارسی رو عمودی بنویسم! مگه نامه سامورایی به بابای ایکیوسانه خب؟ اصن خط فارسی قابلیت عمودی نوشتن داره؟ اونیکی کار سفارش میده دلش نمیاد فایل اصلی لوگو رو بده. واقعن مردم عجیبن. یکی دوبارم دیدم عده ای که خودشون هیچ چیز خاصی نیستن روی طرحی که داده بودم نظرات اصلاحی دادن منم گفتم تقصیر ندارین شما، چشمتون به چرت دیدن عادت کرده. همینا آگهیای پیک برتر رو میبینن میکن واو! این خیلی خوبه. درکی از ترکیب بندی و رنگ ندارن، بعد میان به من میگن نه با نستعلیق بنویس استارت آپ، ینی هیچی حالیش نیستا. هیچی. واقعن من نمیدونم چجوری انقد اعتماد به نفس دارن تو هر حیطه ای نظر میدن! من خودم بعد ده سال هنوز یکی پوستر نشونم میده میگم حالا شاید اینم منظور خاصی داشته، بعد طرف آمار خونده تو دانشگاه علامه، فقط ورد و پاور پوینت بلده میاد به من میگه چرا تیترو کج نمیذاری گوشه سمت چپ؟ بالای لوگوها بنویس اسپانسر ها!!!!!! خدایا منو بخور دیگه. بسه.

بعدشم اینکه اون اولش که ارشد افتاد عقب خیلی خوشال بودم، و خب مقدار زیادیم درس خوندم اون دو هفته رو، ولی باز دوهفته نخوندم و الان باز میخام بخونم و به نظرم یکمی حس روزای مدرسه و دانشگا میده به آدم درس خوندن تو خرداد، چون من سالها بود که از این وادی ها دور بودم. بعد از اون وقتی که با الهه رفتیم بیرون و درباره اکسپرس اینری کانادا بحث کردیم من واقعن دلم میخاد برم، و هی میرم ماک آیلتس تست میکنم و دوس دارم واقعن پاشم به جای درس خوندن برم اونجا. اما خب یا باید یکی منو قبول کنه به فرزندی یا پیشنهاد کاری داشته باشم. که خب من اصلن نمیخام با این لیسانسی که دارم اونجا کار کنم. میخام با مدرک ارشدم برم. و این ینی حداقل دوسال دیگه که واقعن حتا فک کردن بهش باعث میشه طاسی غیر قابل درمان بگیرم. کی تو این مملکت از دو روز دیگه اش خبر داره که حالا من بخام رو دوسال دیگه ام حساب کنم؟ از اون ور دارم به سوپ نوشتن برای دانشگاههای مختلف فک میکنم که باز به نظر میاد راه بهتریه. ولی خیلی راحت نیست. البته من واقعن تو مغزم موضوعات خوبی دارم برای تحقیق ولی نمیدونم با این لیسانس غیر مرتبط باید چیکار کنم. به صورت کلی چندماه مونده به سی سالگیم خیلی در سیر سینوسی موندن و رفتنم باز و خیلی خیلی خیلی افسوس میخورم که چرا همون موقع تو 22 سالگیم نرفتم مای؟ واقعن میتونستم از اونجا هرجایی که دلم میخاد برم. حداقل از حالا خیلی راحت تر. ولی الان چی؟ با این وضع تورم و در آمد، کل پس اندازی که دارم فقط خرج آیلتس و ترجمه مدارک میشه. حتا ممکنه بلیط یه سره ام نتونم بگیرم :)))

جدن چقد خوشالم من که هنوز هیچی به هیچی به پول بلیط فک میکنم.

از اونور لیلا هربار با هم حرف میزنیم میگه چرا نمیای ونکوور. و واقعن دوس دارم بهش بگم چون همه مث و با ماتحت نمیفتن تو دیگه فسنجون. منم اگه یکی میومد با گرین کارت عقدم میکرد ونکوور بودم الان. البته زر زدم. من واقعن حاضر نیستم به خاطر خارج رفتن با کسی ازدواج کنم. مگه اینکه بش بگم هدفم فقط همینه و ممکنه دیگه وقتی اومدم اونجا دلم نخاد با تو باشم. چون کلن من دلم نمیخاد خیلی با کس خاصی باشم و میخام تا 40 سالگی به تحقیقاتم برسم و دلم نمیخاد یه روزی برسه که ببینم واسه رفتن از جایی که بودم به جایی که میخاستم مجبور شدم از مهمترین چیزام بگذرم. حالا تو روخدا شمام اینجوری فک کنین که هزاران نفر با گرین کارت و سایر شرایط اقامتی پشت درمونن و من اجازه نمیدم بیان تو.

الانم این دختره باز تو تلگرام پرسید پوسترمونو نمیدی امشب و من گفتم دارم یه طرح دیگه میزنم براتون و اگه آماده شد میفرستم عزیزم. بله من بهش میگم عزیزم. درحالی که نیست واقعن. تازه حتا میخاستم بهش بگم ببخشید دیر شد. ولی نگفتم. چرا اصن باید منتظر بخشش باشم؟ خب مغزم دوس نداشته ایده بده. بابتشم به کسی بدهکار نیست. اینو میخام امسال سرلوحه ام قرار بدم.

عدم معذرت خاهی از دیگران بابت چیزی که احتیاج به معذرت خاهی نداره.


کمتر از پنج دقه مونده به تموم شدن آخرین روز ماه رمضون. که من واقعن بابت این اتفاق خوشالم. عذرم میخام از کسانی که بسیار علاقه مند به تذهیب نفس در این ماه و ماههای مشابه هستند. که ینی از خانواده ام. و از هزاران آدم در جهان. حتا ممکنه شما. ولی خب من نیستم دیگه اینجوری. ینی تذهیب نفس سعی میکنم داشته باشم در برنامه زندگیم ولی خیلی به روزهای خاصی در تقویم مختص نمیدونمش. احتمال میدم از نظر شما هم محترم باشه این کار. همونطور که من کارهای شما رو محترم شمرده و یک ماه تمام با وجودی که درکی از این روند نداشتم رعایت کردم و معده ام از این رعایت کردن به جر خوردن رسیده. که ممکنه شما اصن ندونین چرا یا دقیقن چجوری. منم خیلی نمیخام الان توضیح بدم.

ینی میخاما من همیشه، تقریبن همیشه دوس دارم هم چیو واسه همه توضیح بدم، ولی چون تقریبن همیشه هم حوصله ام در حد گه است نمیتونم اینکارو بکنم و معمولن فقط وقتی همه چیز به طرز خطرناکی پر از سوتفاهم و پیچیدگی و سایر مواردی که باعث انحطاط روابط میشن، میشه، من در چندخط با توضیح دادن چرایی و چگونگی، برای عادی شدن اوضاع اقدام میکنم. عمومن جواب میده گاهی هم نمیده که خب مهم نیست. چون آدم نمیتواند همه چیز و همه کس را برای خودش نگه دارد. ینی که واقعن جا نداریم ما. توی قلب و مغزمون. اصلن دقیقن بخاطر همین توی زندگی های مدرن امروزی که هی خانه ها کوچکتر و جا برای وسایل کمتر میشود و در عوض گوشی ها و لپ تاپ ها به حافطه داخلی هزاران گیگا بایتی مجهز میشوند. ینی که شما را به نگه داری خاطرات و مجازی ها دعوت و از نگهداری فیزیکی اشیا و افراد منع میکنند. که خب اتفاقن چیز بدی هم نیست. برای زندگی من مثلن. که خیلی انسان گریز و از دیو و دد ملولم. که دوست دارم یکی بود و یکی نبود باشه همیشه. ینی فقط من باشم و هیچکس نباشه. به حداقل رساندن احتمال برخورد نزدیک با افراد و اشیا منظورمه. معاشرت های نفس گیر و دوستی های بی سرانجام و ازدواج های منجر به جدایی و سوگیری های ددمنشانه.

الانم اینجور وضعیتی در زندگیم اتفاق افتاده و من خیلی توضیح خاصی مد نظرم نیست برای دادن. چون واقعن از هر طرف به قضیه نگا میکنم میبینم توضیحی نمیشه داد. چیزیه که شده و احتمالن بهترین و عاقلانه ترین و کم هزینه ترین انتخاب اینه که دست ورداریم و همین جا مختومه کنیم قضیه رو. شاید بعدها در برهه ای از تاریخ بشه برگشت و با تئوری های پیشرفته اون زمان این قضیه رو آسیب شناسی کرد. در حد دانش امروز ما نیست چون. در حد دانش و فهم و ارزش ها و حوصله ی امروز من حداقل. ینی اهمیت خاصی نداره برام. چون در زندگی من زمانهایی هست که چیزها برام بسیار بی اهمیت و خب به درک میشن. یک مکانیزم دفاعی برای بقا. چون ارگانیزمم تشخیص میده که جا نداریم ما. تو قلب و مغزمون. و حتا یک مقدار تلاش بیشتر منجر به از هم پاچیدگی کلی من به عنوان یک انسان خاهد شد. اینه که میگه ولش کن. به درک. درستم میگه. چون من میدونم این از هم پاچیدگی به نفع هیچ کس نیست، و البته مسلمن نفع همه به لگن خاصره ی منه، ضرر همه بیشتر برام اهمیت داره و خوشالم میکنه که خب در این شرایط مشخصن ضرر خاصی کسی رو تهدید نمیکنه و همه ضررها از آن من است، که این مد نظرم نیست.  چی مد نظرمه؟ اینکه ز تمام بودنی‌ها تو همین از آن من باش، که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد.


بعد کنکورم، مث پارسال رفتم پیش میگو. میگو آدمه. یه اسم خوب و مناسبیم داره خودش. ولی من بهش میگم میگو و اینجام مینویسم میگو. شمام به همین قانع باشین. داره دوسال میشه تقریبن که با هم دوستیم و تو این دوسال به جاهای خوبی رسیدیم تو دوستیمون.

اون روزم بعد نمیدونم چند ماهف فک کنم از بعد اسفند، رفتم دیدمش. چون بسه به نظرم همین قد دیدن دیگه. کلن من آدم دوری و دوستیم بیشتر. ینی دوستیای برخط و آنلاین و چت کنیم و اینا رو بیشتر از روابط نزدیک دوس دارم و برمیگزینم. چرا که مردم و روابط نزدیک منو خسته میکنن.

چون سطح انگیختگی در مغز من پایینه. ینی من با 5 دقه حرف زدن و حرف شنیدن در حالت شفاهی خسته میشم. مغزم داغ میکنه. ولی مردم اصولن سطح انگیختگی مغزشون بالاست و دوس دارن برن مهمونی و هی همو ببینن و هی حرف بزنن و هی بخندن. من نمیتونم واقعن. من دو روز پشت هم در اجتماعات مردمی حضور داشته باشم تا 5 روز بعدش مریضم.

اصن من نمیدونم چرا باید کسیو دید؟ بابا خب حرفی چیزی داری تکست بده. جدن دیدن چه دردی از شما دوا میکنه که انقد دنبالشین؟ من فقط وقتی دلم میخاد کسیو ببینم که یا بخام ماچش کنم یا بخام بزنم تو گوشش. در خارج از این دو حالت وم خاصی نمیبینم برا حضور فیزیکی.

خلاصه که 8 ساعت در محضر میگو بودم و کلی حرف زدیم با هم و زدیم همو و خندیدم و مسخره بازی و اینا. یه مقداریم از دستاوردام براش گفتم و مسخره ام کرد. چون خره.

بعدشم یه جایی وسط حرف زدنم گفت ببین انقد تند حرف میزنی من ازت جا میمونم. فک میکنم آهنگای امینم داره پخش میشه.

اه.

واقعن نمیدونم باید چیکار کنم این بخش از خودم. خیلی رو اعصابه. و واقعن نا امید کننده اس وقتی مردم هی بهم میگنش. ولی واقعن دست خودم نیس. من وقتی دارم درباره یه چیزی توضیح میدم همه چی خیلی سریع اتفاق میفته تو مغزم. و من نمیتونم تنظیم کنم که با چه سرعتی چیو بگم. همه چیو باید همون وقتی که داره تولید میشه عرضه کنم. ینی این بخش پردازش انقد سریع اتفاق میفته که من نمیتونم پیداش کنم و بهش مسلط بشم، ولی مردم عادی اینو میفهمن و منتظرشن. ینی دوس دارن تو یه جمله بگی بعد فک کنی خب حالا جمله بعدی چیه، ولی من نیستم اینجوری. جمله اول تا دهم در یک ثانیه ایجاد میشه. این باعث میشه بعضی وقتا مردم از حرف زدن با من گیج بشن. فقط اونایی که خیلی با من دوستن و دوست بودن میفهمن چی میگم دقیقن. بقیه یا هی میگن چی؟ یا هی میکن وای چقد تند حرف میزنی. اون بیشعور بامزه هاشونم که کلن نه میفهمن اصن من چی میگم نه دوس دارن بفهمن میگن حالا خفه نشی، یه نفس بگیر! و توقع دارن من بخندم. ولی من نمیخندم و اگه حمل سلاح آزاد بود یه گلوله به مغزشون میزدم که رفتارشون لااقل توضیح زیستی داشته باشه: مغز ندارد چون. به دل نگیر.


چند روز پیش همینجوری که داشتم پشت سینک ظرف میشستم، این بیته که میگفت گر سر هر موی من گردد زبان شکرهای تو نیاید در بیان، یادم اومد.

بعد رفت تو مخم که برم اون آهنگ عصار که اینو توش داشت دانلود کنم، اون موقع که این آلبومش اومد من فک کنم راهنمایی بودم و چقد دوسش داشتم.

حالا الان که داشتم همینجوری شافل طوری آهنگامو گوش میکردم، این پلی شد و چقد من یاد قدیما افتادم و چقد دلم خاست از اون دور همیای قبلنا تو خونه مامان بزرگم.

البته ما اون وقتا دیگه زیاد نمیرفتیم، اون وقتا ینی همون وقتا که من راهنمایی بودم و دیگه 5، 6 سالی میشد که خونمون از اونجایی که خونه مامان بزرگ و خاله ها و داییم بود، اومده بود همین جا که هستیم، و خب اینجا هنوزم با این همه پیشرفت علم و مترو و اتوبان و اسنپ و تپسی خیلی به اونجا دوره. چون شمال شرق ترین به شمال غرب ترینه تهرانه! ولی خب پیش میومد باز که یه چیزی بشه ما یه شب یا روز جمعه ای وقتی بریم اونجا و خاله هامم بیان و خوش میگذشت دیگه.

بعد از ناهار که مامانا میخابیدن و ما میرفتیم یه گوشه به بازی کردن یا حرف زدن. بوی خونه مامان بزرگم با اون آفتاب داغش و شیشه ها مشجرش. صدای یخچالش. بخار سماورش. سکوت اتاق بزرگه همیشه سایه دار و سردش و شلوغی اتاق کوچیکه ی گرمش که پنجره اش به کوچه پشتی وا میشد. درخت انجیر بزرگ وسط باغچه. درخت آلبالوی نازکش که با اون همه کوچیکی و جوون بودنش چقد هر سال آلبالو میداد. حتا اون دسشویی ترسناکش تو زیرزمین. البته الان فک میکنم واقعن ترسناک نبود، ولی اون وقتا بود. چون صدای آبگرمکن میومد و مث چی تاریک بود و آدم میترسید همه قاتلا و بچه خورا تو اون زیر پلهه که من هیچ وقت نفهمیدم چی قایم کردن زیرش کمین کرده باشه.

الان فک کنم داره دوسال میشه مامان بزرگم مرده. و خیلی قبل تر از اینکه بمیره از اون خونه رفت پیش داییم اینا. خونهه هست فی الواقع هنو. آدماش نیستن دیگه.

ینی اونجوری که قبلنا بودن نیستن. شایدم بهتره که دیگه نیست اونجوری. تو این سالای بعد از نووجونی و بزرگ شدن کم کم آدما عوض شدن دیگه. بچه ها بزرگ شدن و دیگه دعواها دعواهای بازی بچگی نیس. دلخوریا بچه گونه نیس، جدی و عمیقه. آدم نمیتونه دیگه فک کنه دوساعت دیگه همه چی خوب میشه و باز از سر و صدامون شیشه های خونه میلرزه.

راستش شاید تنها بخش بچگیم که من هنوز خوب یادمه و حتا گاهی دلم براش تنگ میشه، همین عصرای بلند و گرم تابستونه که همه اش پی بازی بودم. تا همون اول دوم راهنمایی. بعدش دیگه افسردگی و سایر مسائل بزرگسالی دامن گیرم شد زندگیم تبدیل به این چیزی شد که الان هست و نمیتونم خیلی یادم بیارم قبلش چه جوری بود.

الانا ولی وقتی تو خیابون بچه ها رو میبینم که تو گرمای هوا دارن فوتبال بازی یا دوچرخه سواری میکنن دلم میخاد بتونم فقط یه روز، واقعن فقط یه روز دیگه برگردم به اون زمان. به اون بیخیالی و به اون شادی بی سبب. به اون دغدغه های ساده و رنگی. به تند تر پا زدن با دوچرخه. به تند تر پا زدن با اسکیت. به نیم ساعت بیشتر تو کوچه موندن. به اون بوی آفتابی که از لباسامون میومد.

نیومده بودم که اینا رو بنویسم، اصن نیومده بودم که اینجا بنویسم، ولی این آهنگه باز منو مجبور کرد به مرور خاطرات. در حالی که من واقعن خیلی دلم نمیخاد برگردم به خاطراتم. مخصوصن به خاطرات قبل از دبیرستام. مخصوصن تر به خاطرات دوره راهنماییم، سینوسی ترین دوره زندگیم بود اون سالا. یه جوری که حتا هنوزم وقتی بهش فک میکنم قلبم میریزه و حالم بد میشه. و با خودم فک میکنم چرا من اون موقع حالم انقد بد بود، چرا برا هیچکس اصن مهم نبود من حالم انقد بده؟ بعد فک میکنم شاید شاید شاید اگه اون روزا تو زندگیم نبودن حالا اینی که الان هستم نبودم. شاید اون سه چار سال لعنتی نوجوونی، بیشتر از همه سالای بچگی قبلش و همه سالای جوونی بعدش منو به این باور رسوند که توی این دنیا تنهای تنهای تنهام.

شاید واسه همین الان که بهش فک میکنم قلبم میریزه. چون یادم میاد چقد اون موقع میدونستم تنهام و نمیدونستم تو این تنهایی، با این تنهایی زنده میمونم یا نه. اون موقع از تنهایی میترسیدم حتمن.

آدم از دوتا چیز میترسه فقط:

یا چیزی که هیچی درباره اش نمیدونه یا چیزی که خوب درباره اش میدونه.


فک کنم یه ساعتی میشه که اومدم نشستم پای لپ تاپ واسه نوشتن ولی یکمی به مطالعه آرشیوم وقت گذروندم و مقداری هم وبلاگ خوندم. میخاستم در مورد سایکوپت ها بنویسم، برای به اشتراک گذاشتن توی کانالم. ولی ننوشتم.

چند شبه میخام به یکی دو نفر غریبه پیام بدم برای یک کاری، ولی هی دست دست میکنم. چون احساس میکنم توانایی ادامه دادن بحثو ندارم. ینی میخام یه چیزی بگم ولی حوصله اینکه بخام اون چیزو توضیح بدم ندارم. و نمیدونم چقد درسته این کار و هی دارم خودمو مجبور میکنم که انقد ترسو نباشم و برم حرفمو بزنم یه چیزی میشه دیگه بلخره، ولی نمیتونم. درحالی که حرف اصن حرف خاصی نیس که بخاد بترسونه آدمو، قضیه عدم تمایل من به برقراری ارتباط با آدمهاست. آدم های که به جایی که تو فک میکنی میتونه کمکت کنه، وصلن. واقعن همیشه تو زندگیم برام سخت بوده با کسی که اینجوریه و اینجاس حرف بزنم. و توی این دنیا و حداقل توی دنیای ایران اگه میخای به جایی برسی باید از این کانال رد شی.حالا من جای خاصی مد نظرم نیست واسه رسیدن، ولی در کل. ینی که باید بری به یکی بگی که اون یکی یه باند و تیمی داره برا خودش و یه جایی از این باند و تیم یه کس دیگه یا یه چیز دیگه ای هست که میتونه به تو کمک کنه. نه اینکه اون کس یا اون چیز به صورت کلی و انحصاری در اختیار این تیم باشه، ولی اینجوریه که اگه از این طریق وارد شی به جای 5 قرن انتظار 5 روزه به هدف میرسی. ینی منطورم آمیت شدن و اسکیپ کردن یک سری مراحلیه که وقتی عضو تیم و باند خاصی نیستی باید طی کنی. چون اینجوریه اینجا. واسه تقریبن همه چی و من از این کار بیزارم. از حرف زدن با آدمایی که اکثرن ایگو سنترد و متوهمن. نه حالا همه شون. ولی خب با تقریب خوبی بیشترشون. حس بچه بودن زیر دست و پای آدم بزرگا بهم دست میده. حس بدیه دیگه. قبول کن.

ولی وقتیم اینکارو نمیکنی بلخره یه روزی یکی پیدا میشه که اینکارو انجام میده و اون آدم کسیه که ممکنه بیشتر از تو ندونه ولی کمتر از تو میترسه و درگیر این مناسبات اجتماعی و طبقاتی نیس و عارش نمیاد از اینکه از طریق لینک ها کانال ها و آدمها به جایی که میخاد برسه. هزینه این مسیرم میده. که خب میدونی دیگه هزینه همش پول نیست. شاید اصن پول نباشه هیچ وقت. هزینه ایگوی آدما رو بزرگ تر کردن از چیزی که هست، به پول ربط نداره چون.

و یکی مث من تا یه وقتی تلاش میکنه که خودش در راستا و موازی با این کانالا پیش بره و یه جایی خسته میشه. و دست ورمیداره از تلاشش چون آدمیزاد فانی و با عمر و حوصله و بنیه و توان محدوده. البته انگیزه و جذابیت هم بلخره یک روزی به پایان میرسن دیگه. آدم در تمام عمرش که نمیتونه پشن داشته باشه نسبت به یه چیزی. نسبت به هر چیزی. در کل پشن و انگیزه و اینا میاد و میره. آدم باید به وقتش ازشون استفاده کنه که حالا مال من داره هی به انقضا نزدیک و نزدیک تر میشه و این کثافت ترین اتفاق زندگیمه. چون میدونم از دست که بره رفته و من شخصن دیگه تلاشی برای بازیابیش نخاهم کرد.

کاش جهان و زندگی و کار کردن و بهتر کردن چیزها از این چیزی که الان هست ساده تر بود. من آدم چیز های سخت و پیچیده و نیازمند خواهش و جلب توجه و این مسائل نیستم چون.


عطش نوشتن باز بیدار شده توم. نمیدونم هر چند وقت یه بار این اتفاق میفته، ولی میدونم وقتی اینجوریه جز با تایپ ده انگشتی خوب نمیشه حالم. حالا ده تا که نه بیشتر هفتا. ولی در کل ینی از نوشتن با گوشی برام راحت تره.

میدونی چند روزه دارم به چی فک میکنم؟ به اینکه من واقعن کیم و چی میخام. یکم پیشا درباره یه نویسنده ای به اسم پاتریشیا های اسمیت نوشته بودم توی کانالم. الان فک میکنم خیلی شبیهشم و نکنه منم زندگیم شبیه اون تموم شه؟ حالا شاید شما خوب و خیلی ندونید درباره اسمیت، ولی در کل زندگی دیوانه وار و تنها و غمگینی داشته. اینکه هیچ وقت نتونسته هیچ رابطه جدی و عمیق و طولانی عاطفیی رو با کسی برقرار کنه، این سردرگمیش بین زن و مرد بودن. من واقعن میترسم حتا یه وقتی به خودم بیام و ببینم منم با کاهو و حون تو زنبیل رفتم مهمونی، چون فک میکنم حونا از آدما بهترن برای ارتباط برقرار کردن.

اینکه نکنه منم با این همه استرانگ دیزایرم به مردها و دفنتلی و اکستریمی هتروسکژوال بودنم در نهایت یک علاقه مند به روابط نه باشم؟ وقتی دلم میخاد اکثر کسایی که مردن و من دوسشون دارم، در حد همون دوست باقی بمونن، که خیلی دلم نمیخاد کسی باهام وارد روابط عمیق و عاطفی و جنسی بشه.

از این نمیترسم فقط، از این میترسم از این شکلی که دارم، این فان بودن، این توییستینگ اوری تینگ این تو سامتینگ فانی که شده عادتم، این حاضر جوابی و این توانایی در شوخی جلوه دادن همه چی. اینکه آدما، اکثر آدما منو جدی نمیگیرن. بیرون از اینجا و بیرون از نوشتن منظورمه. البته مطمئن نیستم حتا وقتی مینویسم هم کسی منو جدی بگیره. وقتی بیشترین کامنتی که از بقیه میگیرم اینه که چقد بامزه ای. چقد حاضر جوابی. چقد باحالی. آی مین اسکرو بامزه و باحال و حاضر جواب، من جدی و واقعی ام. بامزه بودن یک تصویر شلویی از من به بقیه ارائه میده. یه جوری که نمیتونن فک کنن انگار که چیزهایی هست در جهان که واقعن واسه من مهمه.

بعد هم این نگرشم در برقراری رابطه با آدمها. اینکه من خیلی دوس ندارم و نداشتم هیچ وقت که توی کسی حل بشم. که گیو آپ کنم خودمو به کسی. یه جوری تسلیم شدن و تموم شدن تو آدما منظورمه. س.ک.س برای من همچین حسی داره. اون بخش لذت و نیاز جسمی اش مد نظرم نیست. س.ک.س برای من یه اکت و یک کنش منحصرن جسمی نیست. به منیت و کلیت و ارگانیزمم مربوطه. تمامیت ارضیم ینی.

اینکه کسی هست که من دلم بخاد کاملن، جسمی و روحی توش حل بشم؟ نه. نبوده هیچ وقت. همیشه کسایی بودن که من دوسشون داشتم، ازشون خوشم میومده. پشن و این چیزا هم بوده، ولی یه جایی یه وقتی با یه حرفی یا یه اکتی این آدما از چشمم افتادن و من خوشحال شدم که چیزی بیشتر از روابط سطحی بینمون نبوده. دلم نخاسته فک کنم س.ک.س یه چیزی جدا از بقیه چیزاس. به نظر من س.ک.س تموم کننده همه چیزای دیگه اس. برای من. اینجوری نمیتونم بهش نگا کنم که فقط جسمم درگیرشه، حتا اگه بخام بکنم هم باز برام راحت نیست. من خیلی وقتا حتا دلم نمیخاد خیلیا بهم دست بزنن. خیلی از آدمایی که باهاشون حرف میزنم. نمیدونم برای بقیه ام اینجوری هست یا نه. ولی من برام سخته اینجوری نگا کنم به این چیزا. برای همین دوس دارم همیشه یه مدت طولانیی با آدما در رابطه های معمولی باشم تا بتونم تصمیم بگیرم که اصن دلم میخاد به این آدم دس بزنم یا ببوسمش یا هر چیزی؟

احساس میکنم فقط دلم میخاد با کسی وارد این رابطه بشم که انقد از نظرم خوب و درست باشه که من از گیو آپ کردنم، از تسلیم شدنم پشیمون نشم. آدمی که نخاد با س.ک.س چیزی رو درست کنه. نخاد با س.ک.س چیزی رو خراب کنه. نخاد با س.ک.س شروع کنه. نخاد با س.ک.س تموم کنه. میفهمی؟


چه جمعه بوریگ و کشنده ایه. تازه هنوز ساعت 6 ام نشده. امروز زود بیدار شدم. دیشب بد خابیدم. امروزم بد زندگی کردم. هیچ کاری نکردم از صب. درحالی که خروارها کار دارم. ولی توانایی انجام دادن و توانایی متمرکز شدن روشونو ندارم.

دیشب و پریشب نصفه نیمه و به هم ریخته و ساعتی یک مسیج با سوپروایزر جدیدم در مورد این متن هایی که نوشتنشون شده مثل تالیف لغت نامه دهخدا، تبادل نظر کردیم. قبلن تر یه بار بهش گفتم یه چی بپرسم؟ گفت بپرس جانم. دیروز بهش گفتم یه چیزی میخام بپرسم که فقط باید بگی "بپرس جانم" تا بپرسم. گفت جووونم؟ بگو!

نگفتم. چون اونی که باید میگفتو نگفت.  قواعد بازی به هرحال. دوس دارم ازش بپرسم چرا هنوز با من نایس و خوش رفتاره؟ در حالی که میتونه نباشه. حقشه که نباشه. حتا شاید درستش اینه که نباشه. ولی هست. ینی که داره یه کار غلطی انجام میده؟ دوس دارم ازش بپرسم که این رفتارش یه تریکی چیزیه؟ یا شاید چون من اگه خودم جاش بودم نایس نبودم اینجوری فک میکنم. آدما فرق دارن با هم خب. یه چیزای دیگه ای هم دلم میخاست بهش بگم ولی چون دیدم قواعد بازی رعایت نمیشه نگفتم. چون من دوس دارم درست بازی کنیم.

نصف بیشتر اون کتابه درباره سایکوپتا رو خوندم و یه قسمت دیگه از بیگ لیتل لایزم دیدم. دوتا تیکه ام پیتزا از پریروز مونده بود که خوردم. حالام حالم بده. چون من سالهاست سوسیس و کالباس و این مدل فست فودا رو گذاشتم کنار. فقط ماه پیش چند تیکه پیتزای مخلوط خوردیم با هـ و اون روزم دیدم دلم یه چیزی تند میخاد، پپرونی سفارش دادم. ولی از کاری که کردم خوشال نیستم.

داشتم توی گوشیم یه دانشگاهی توی واشنگتنو میجوریدم مامانم گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم دانشگاهای خارجو میگردم. دیگه هیچی نگفت.

چون همین دو سه هفته پیش سر اینکه من چرا میخام برم و اصن کجا میخام برم و این چیزا یک جر و بحث حسابی کردیم با هم. چون مامان من دوس نداره من برم. و نمیدونم چرا فک میکنه من باید به این دوست داشتن یا دوس نداشتنش اهمیت خاصی بدم. ینی که من همیشه به همه کارایی که مامانم میخاسته انجام بده اهمیت دادم و هیچ وقت نگفتم نه نکن، نه نرو، نه فلان. حتا وقتی بچه مدرسه ای بودم و میخاست با دوستاش بره مسافرت، حتا یه بار نگفتم نرو. حتا الانم هر وقت هر جا بخاد بره، میگم خب برو، من هستم! 

ولی مامانم هیچ وقت اینو به من نگفته. هیچکس هیچ وقت به من نگفته من هستم!

من نمیتونم مث مامانم باشم خب. چون زندگی آدمها نباید به هم گره بخوره. من دلم نمیخاد هیچ وقت کسی منت سرم بذاره که من بخاطرتو یا چون تو بودی یا چون تو فلان، این کارو کردم و اون کارو نکردم. من همیشه زندگیم گذاشتم آدمای دور و برم، آدمایی که من باهاشون یه حلقه ارتباطی داشتم، اون کاری که دوس دارن و خوشحالن باهاش انجام بدن. ولی خودم برای انجام تک تک کارام مجبور شدم ساعتها و روزها بحث ها و رفتارهای فرساینده رو تحمل کنم.

خیلی وقته که من با مامانم بحث خاصی نمیکنم. دیگه اون آدم 20 ساله نیستم چون. دیگه میدونم خیلی چیزا رو میتونم نگم. خیلی چیزا رو میتونم فقط بشنوم. ولی اینکه مامانم اصلن نمیفهمه من چی میگم تا حد جنون منو عصبانی میکنه. اینکه اصن نمیخاد خودشو حتا برای یه لحظه جای من بذاره منو مایوس میکنه.

اینکه هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نمیشه باهاش حرف بزنی و یه چیزی بگی که بعدن همونو بر علیه خودت استفاده نکنه چالش همه زندگی من بوده. اینکه وسط بحث اون شبمون پگاهو کشید وسط که آره همون دوستت که الان تو آمریکاس فلان، از همه حرفای دیگه اش بدتر بود. چون من پارسال براش تعریف کردم که پگاه چیا به ما گفت. نه اینکه فقط اینو گفته باشم، ولی مامانم فقط اینو شنیده بود و همونو، دقیقن همونو مث یه چاقوی تیز گرفت و فرو کرد تو قلب من.

من همیشه اینجوری توی حرف زدن با مامانم زخم میشم. تازه بیشتر وقتا هیچی، هیچی، هیچیه هیچی رو بهش نمیگم. یعنی از کل زندگی واقعی من مامانم یه اپسیلون میدونه من اینجوری زخمیم، اگه همشو بدونه دیگه مدل زیر سم اسبان و این چیزا خاهد بود روانم لابد.


از صب که بیدار شدم گرامپی و پیشی بیا منو بخور ام. در واقع از دیشب که داشتم میخابیدم. چون خیلی دیر و بد خابیدم. قبل از خاب کلی وقت گذاشتم واسه تمیز کردن کثافت کاریای کلاژی که از خیلی وقت پیشا رفته بود رو مخم. و به چند هفته ای هست نشستم پای درست کردنش. انقد جزئیات داره و سخته که هفته ای یه تیکه شو حوصلم میاد درست کنم و فقط امیدوارم تموم بشه. البته وقتی درست میشه، خوب میشه، ولی خب مثلن شیش ساعت واسه یه تیکه اش باید بشینم پشت میز و نه حوصله شو دارم نه توانشو. دیشب از مچ درد و گردن درد کلافه بودم دیگه.

بعد دیدم به جای هی به خودم لولیدن و ناراحتی از اینکه چرا خابم نمیبره و همه جام درد میکنه، خوبه بشینم اون فیلمه که دانلود کردمو ببینم. تو گوشیم. اسمش the tale بود و فیلم قشنگیم بود به نسبت. برا یه بار دیدن خوب بود دیگه. داستانش درباره بچگی یه زن 48 ساله اس. اتفاقاتی که در تابستون 13 سالگیش براش افتاده و به شدت توی ذهنش تحریف شده و وقتی تیکه تیکه جلو میره تازه یادش میاد واقعیت چی بوده.

بعدشم داشتم یه چیزی تو گوشیم سرچ میکردم که ارور داد و کروم بسته شد و گوشی ری استارت شد و دیگه ام درست نشد. منم حوصله نداشتم خاموشش کردم. صبم که بیدار شدم و روشنش کردم دیدم ارور کروم هنوز پابرجاست و یه فایرفاکس ریختم فعلن. تا ببینم بعدن حوصلم میاد بشینم درستش کنم یا نه.

فردام یه مهمونی طوری دعوتم که به میزان مساوی هم دلم میخاد برم هم دلم میخاد نرم.

هفته پیش یکشنبه با الهه رفتیم بیرون بعد از کلی وقت و از ساعت 12 تا 8 شب با هم بودیم و کلی را رفتیم و حرف زدیم و خندیدیم. متاسفانه در نهایت رابطه اش با سعید خراب شد و بعد از 7 سال دو هفته اس که از هم جدا شدن دیگه و خب الهه خیلی حالش خوب نیس. نه فقط به خاطر سعید، کلن رابطه اش با خونواده هم خوب نیست و دیگه برگشتن به خونه و بودن با مامانش و اینا خیلی براش راحت نیست. از یه طرفم داشتن کارای مهاجرتشونو با سعید جلو میبردن و حالا دیگه باید تنهایی اقدام کنه و خب از لحاظ هزینه هم خیلی براش سخت میشه اینجوری.

اون روز یکم درباره این چیزا حرف زدیم فقط. چون خیلی من نمیخاستم ازش بپرسم و همین قدم خودش گفت. بیشتر درباره مسائل جانبی حرف زدیم. و من هی بهش گفتم ممکنه خودم برم به یکی که ازش خوشم میاد بگم ببین بیا با هم باشیم و ایناف و الهه ام گفت هر کار دلت میخاد بکن، چون تو انسان نصیحت پذیری نیستی! حالا نه خودش هست.

تو کافه که نشسته بودیم یه لحظه یاد دوران دانشگا افتادم که چقد اون موقع تو اون جو مسخره حسودی و خبر چینی و اخلاقای زشت بچه های دیگه سخت بود دوس شدن و صمیمی شدن با دیگران. برا یکی مث منکه اصولن آدم خصوصییه که واقعن تا چند ترم ناممکن بود. ولی از بین همون آدما هم خدا روشکر آدمای خوب و درستی رو انتخاب کردم. تهش اینه که تو همه این ده سالی که با هم بودیم و هستیم هیچ کس از این رو به اون رو نشده. بزرگ شدیم، ولی عوض نشدیم. یا حداقل عوضی! مخصوصن الهه. از همون ترمی که با هم دوست شدیم، تا همین امروز، همیشه و هر وقت که احتیاج داشتم بهش بوده، شنیده، کمک کرده، امیدواری داده. شاید چون خیلی بیشتر از فرناز و راضیه به من شبیهه.

مثلن اینکه با همین قضیه دوتایی ببینیم همو اوکیه. حالا الان به فرناز بگم همو ببینیم میره یه لشکر از بچه ها رو جم میکنه. کلن فرناز خیلی برون گرا و شاده. از جمع و دور همی خوشش میاد. در حالی که من واقعن متنفرم از بودن تو شرایط اونجوری. یعنی بیشتر از 4 نفر باشن در یه مجمعی من برنمیتابم و احساس میکنم مغزم پردازش نمیکنه اتفاقات اطرافمو و فقط دوس دارم زودتر برم خونه و تنها باشم. اینو هیچکس نمیفهمه. فک میکنن مثلن من سطح خودم بالاتر از اونا میبینم یا عداوتی خصومتی چیزیه ماجرا. در حالی که فقط قضیه اینه که مغز من نسبت به محرک های محیطی مثل صدا و نگاه و حضور دیگران 10 برابر شما حساسه. واقعن حتا حضور آدما در اطرافام گاهی منو به جنون میرسونه. این حس آبزرو شدن مدام توسط یه نفر دیگه حال منو بد میکنه. وقتیم اینجوری حالم از درون بده نمیتونم بیرون خوب و شادی داشته باشم و دلم میخاد حداقل خودم صدایی تولید نکنم و دیگه این بدتره. چون قشنگ یه آدم عنق و تو قیافه که یه کلمه ام از دهنش حرف در نمیاد میشم. خب مردم خوششون نمیاد دیگه. دوس دارن تو بگو بخند کنی و خیلی خوشال باشی که از موهبت جمع های خانوادگی و دوستانه برخورداری. در حالی که من نیستم واقعن. ینی خانواده داشتن و دوس داشتن و اینا چیزای خوبیه، ولی دور هم جم نشیم. تک تک یا نهایت دوتا دوتا برنامه بذاریم. از الانم تو فکر فردام که اون همه آدم اونجان و تازه دوتا بچه ام هست و اون بچه ها اصلن با هم نمیسازن و یکسر دارن سر اسباب بازی و اینا دعوا میکنن و ماماناشونم که هنوز بعد از 3 سال دوس دارن درمورد خاطره زایمان و نقش همسر در پروسه زایمان و اپیدورال بهتره یا پمپ درد و این چیزا حرف بزنن. بابا بسه واقعن. چجوری اصن روشون میشه بیان این چیزای خیلی خصوصی رو هی صدبار تو جمع برا هم تعریف کنن؟!


امروز تو سنت ایمیل گوشیم چنتا ایمیل پیدا کردم که هیچ یادم نمیومد کی نوشته بودمشون. مال دو سال پیش بودن. دوتاشون یه انگلیسی خیلی خفنی بود واسه اجازه ترجمه یه مقاله. حتا یادم نمیاد اونارو چجوری نوشتم. جدن چرا؟ چجوری آدم ممکنه این چیزا یادش بره؟ من قبلنا فک میکردم یه چیزای اینجوری، خفن و خاص! از یاد آدم نمیره. ولی حالا میبینم که رفته.

جدا از اون دوتا ایمیل انگلیسیه، اون چنتا ایمیل دیگه رو نمیدونم چرا یادم رفته بود. چون اونام چیزیا مهمی بودن، برای آدمای مهمی هم بودن، ولی من یادم نمیومد وقتی بوده تو زندگیم که واسه این آدما نوشتم.

در حالی که من تقریبن همیشه زندگیم در حال نوشتن بودم. همیشه. بهترین و بد ترین روزای عمرم. خیلی از حرفای مهمم همیشه با نوشتن به بقیه گفتم. چون اصولن خیلی کم پیش میاد من تو حرف زدن خیلی حوصله داشته باشم و بتونم با بقیه حرف بزنم. به جز وقتایی که با الهه و راضیه و هـ با شم فقط. با اینا حرف میزنم. ولی با غیر از اینا، فقط و فقط اگه جلسه کاریی چیزی باشه ممکنه خیلی اصرار کنم روی اینکه با حرف زدن به نتیجه برسیم.

در غیر این صورت دوس دارم همه مردم جهان بهم تکست بدن. چون آیم بیگ ات تکستینگ.

اینا رو چند روز پیش نوشته بودم، نمیدونم دقیقن کی. ولی چند روز. الان که دارم مینویسم باز یه جمعه ی بورینگیه که من واسه کم شدن حجم بوردمش پاشدم بلخره اون بسته پودر کیک آمادهه رو که خب تاریخ انقضاشم گذشته بود درست کردم. پودر کیک پرتقالی. در تمام عمرم تا امروز هیچ وقت با پودر کیک، کیک نپخته بودم که خب اچیومنت آنلاکد. ولی در کل به نظرم چیز باحالی نیس. من که نمیخورم ازش. الانم تو قالب نشسته تا خنک شه.

ولی اون وقتی که داشتم تخم مرغ و شیر و روغن هم میزدم که این پودره رو بریزم توش، رادیو داشت با میکائیل شهرستانی مصاحبه میکرد. بعد من فک کردم چرا من همیشه با کسایی دوست شدم که صداشون خوب بوده؟ همه آدمایی که من باهاشون صمیمی بودم، مردها آی مین، صداشون رادیویی و خوب بود. دو سه تاشون که اصلن کارشون همین چیزای مربوط به حرف زدن و پول در آوردن از راه صدا بود. تصادفی؟ نمیدونم. ولی کلن من به صدای آدما اهمیت میدم فک کنم. امیدوارم بقیه ندن ولی. چون من هیچ صدای خوبی ندارم.

کلن چیزای خوب کمی در من وجود داره. چیزایی که بتونم با قاطعیت بگم خیلی خوبه که هستن و 99 از 100 میشه امتیازشون. نمیدونم چرا. ولی کلن من هیچ وقت نتونستم در مورد هیچ چی، با قطعیت نظر بدم. در مورد خودم منظورمه. همیشه احساس میکنم یک اسلایت چنسی وجود داره که اینجوری نباشه. و خب وقتی همچین چیزی، ینی حتا احتمالش هست، چرا باید ایگنور بشه؟ دوس داشتم ولی میتونستم سه تا چیز خیلی قطعی درمورد خودم میگفتم. سه تا چیز خوب ینی. با ارزش. مهم. مفید.

توی این دیس ایز آس، خب؟ من توی زندگی و توی تصمیم گرفتن و توی انتخاب کردن و توی انجام کار، تقریبن هر کاری، دقیقن خود رندلم. دقیقن، و حالا دارم میبینم چقد زندگی کردن با یکی مث من میتونه طاقت فرسا باشه. خوشبحال رندل که یه آدمی مث بِس در کنارش داره.

بقیه اش بعدن.


هنوز هفته اول شهریورم تموم نشده و من پر از حس گند پاییز شدم. انقد که باز شبا صدبار از خاب بیدار میشم و کل روز تو دلم  رخت میشورن.

دو روز پیش دوستم اومد اینجا و کلی حرف زدیم با هم درباره چیزای مختلف و سر ناهار ازم پرسید اپلای و اینا رو به کجا رسوندی؟ گفتم عزیزم به هیچ جا. انقد چیزای حاشیه ای پیش اومد که نشد. بعدم که پاشدم رفتم دماغمو عمل کردم و الان همش فک میکنم چه غلطی بود که کردم. حالا نه اینکه دماغم چیز ایده آلی بودا. داغون بود. ولی این جراحی با وجودی که خودش خیلی ساده اس، مراقبتاش و نقاهتش پدرتو در میاره. صاف بخاب. کج نشین. سرتو زیاد نیار پایین. اون نخور. اینو بلند نکن. اخم نکن. شور نباشه. داغ نباشه. سرد نباشه. چسبو کج نزن. بخیه رو مواظب باش. نگران نباش! ورمه!!! ینی اینکه هی باید بدونی این شکلی که الان هستی و خیلی زشت و میمونه، شکل ثابتت نیست و باید شیش ماه صب کنی تا شکل واقعیت ملوم شه از همش بدتره. چون من که ممکنه تا آخر همین ماه چاقو فرو کنم تو چشمم تا مجبور نباشم این روند تغییر شکلو دنبال کنم. حالا البته به شکل چسب دار خودم عادت کردم ولی بدون چسب :((((

بعدم اینکه مثل همه پاییز های زندگیم! یه رابطه ای رو شروع کردم که مبادا تو این پاییز بیکار و سالم غیر زخمی باقی بمونم. مطمئنم یه چیز داغونی میشه ولی اصرار دارم انجامش بدم که خب همینه که هست.

دلم میخاست میتونستم خیلی چیزا رو اینجا بنویسم. ولی نمیتونم. چیزایی که این روزا تو زندگیم اتفاق افتاده خیلی زیاد و خیلی نگفتنیه. اما خیلی منو از خودم و کارایی که میخاستم بکنم دور کرده و دارم تلاش میکنم باز برگردم جایی که بودم. هرچند واقعن هیچی، هیچی، هیچی دیگه مث قبل نمیشه. آدم توی سی سالگیش به این نقطه متزل و خراب تو زندگی برسه واقعن شاهکاره. البته هزارن آدم در جهان هستن که شرایط بدتر از اینو دارن و داشتن و ازش رد شدن و به جاهای خوب و درست رسیدن، منم میتونم و رد میشم. فقط سرعتم کم شده دیگه. نمیتونم کاریش بکنم.

میخاستم امشب به یه آدمی که دغدغه کار کودک داره و یه کارای خوبی هم انجام میده براشون پیام بدم و بهش یه پیشنهاد کاری بدم، تا الان که توانش نبوده. شاید یکی دو ساعت دیگه اینکارو کردم ولی. توان منظورم حوصله توضیح دادن خودت و پیشنهادت و کارت و ترغیب کردنه. چون واقعن چرا مثلن اون باید بیاد به حرف من اهمیت بده اصلن؟

این مدت خیلی با الی حرف زدیم با هم. تقریبن هر روز. مث زمان دانش گا. خیلی وقت بود که پیش نیومده بود روزانه با دوستام حرف بزنم. چقد زندگی بهتره اینجوری انگار.


خیلی وقته که میخام بیام و اینجا بنویسم. ولی هی نمیشه. اینکه بخام چیزی بنویسم، هرچی، روزمرگی محض حتا، ازم بر نمیاد. چون با تقریب خوبی روزام خیلی شبیه هم و خسته کننده شدن. و نوشتنش چیزی جز فشار مضاعف نیست.

امروز بعد از چند روز آلودگی هوای خیلی وحشتناک، یکم بارون اومد و خیلی دوس داشتم عصری برم بیرون یکم راه برم، ولی گلوم یذره درد میکرد و فک کردم نرم بهتره، حالا یهو سرما میخورم که اصلن اتفاق خوبی نیست.

اون دوستمم باز از آمریکا اومده و واقعن من به این نتیجه رسیدم که اینا به یه جایی وصلن که انقد راحت سالی دو، سه بار میان و میرن. یعنی همون موقع که شیش ماه بعد از رفتنش اومد و یک ماهو نیم موند من همین حدسو زدم، ولی خب خودش که هیچییییی بروز نمیده و اصلن خیلی به سختی درباره خانواده همسرش حرف میزنه. ولی شواهد به میزان کافی وجود داره که وصلن آقا.

امروزم یکمی با الهه و راضیه حرف زدم، الهه که حسابی توی فشار پایان نامه ارشدشه و این قطعی نت کلی کارشو عقب انداخته. دیروزم که گوشیش از دستش افتاد و بالای ال سی دیش سوخت! دیگه کلی ناراحت بود و همون موقع به من پیام داد و کلی غر زد. بهش گفتم عب نداره دیگه. کاریه که شده. حالا بذار ماه دیگه که اول ماه بود وحساب کتابت اوکی بود ببر بده درستش کنن. گوشی خودمم خیلی وقته سمت راستش ال سی دی از بک لایت جدا شده و هی میخام ببرم درستش کنم و هنوز نبردم. میبرم ولی تو همین هفته.

اون کلاژ لعنتیمم تموم نشده هنوز. این مدتم عمه ام رفته بیمارستان و از اون ورم عروسی دخترخالمه و ملوم نیس بلخره چی میشه. از یه ور هی میگه برو لباس بخر، عروسیمونه! از یه ور دیگه اصن سالن و خونه نگرفتن هنو. فقط اون چندباری که با هم رفتیم لباس عروس و گیفت و اینا دیدیم خیلی خوب بود. خوش گذشت. خیلی قشنگ بودن همه چیزای مربوط به عروسی.

سه چار تا رزومه ام همینجوری فرستادم واسه این ور اون ور و سه تاشون گفتن بیا برای مصاحبه و رفتم و دیدم هنوز همون سیستم بیگاری از گرافیست وجود داره. تازه طراحی یو آی یو ایکس، نوشتن کمپین های تبلیغاتی، مدیریت شبکه های اجتماعی و ادیت ویدئو و عکاسی هم بهش اضافه شده. حالا کاش حداقل با این همه کار، حقوقش خوب بود. پایه حقوقا هنوز یکو نیمه!!! خیلی کم میگن دو تا دو ونیم! بعد در حالی که همشون ساعت کاری 8 تا 5 دارن، میگن پنشنبه ام نیمه وقت بیا! یعنی فقط یه جمعه رو لطف میکنن بهت میدن برای تعطیلی. یه بانک بخای بری باید مرخصی ساعتی بگیری.

هیچی دیگه هیچ کدومشو نرفتم.

همینجوری فیری لنس دارم به کار کردن ادامه میدم.

تنها کار مثبتم این بود که باز ورزش و رژیم کالری شماری رو آوردم تو برنامه ام و تو این مدت سه کیلو کم کردم و ایشالا به زودی به همون 48 مد نظرم میرسم و دیگه تموم میشه. البته یه سه چار هفته دیگه کار میبره. چون آخرا نیم کیلو نیم کیلو کم کنم راحت تره. وقتی دفتر اطلاعات رژیمی مو که از سال 90 داشتم آوردم و دیدم اون موق تو همین زمان، یعنی آذر ماه، 50 بودم، کلی غبطه خوردم! ولی خب باز بهش میرسم. دو سه کیلو کاری نداره اون قد. توقع نداشتم بدنمم به این زودی به ورزشا عادت کنه ولی کرد. و الان دیگه راحت میتونم روزی 45 دیقه ورزش کنم. فقط مچ دست راستم دیگه توانایی نداره و مجبورم بعضی حرکتا رو روی ساعد باشم و انجام بدم.

کتاب خوندنم همچنان در جریانه و بعد از مامان و معنی زندگی، همسر خاموش رو خوندم که بد نبود، الانم جز از کل و بعدش بسیار بلند و فوق العاده نزدیک رو ایشالا خواهم خوند.

همین دیگه.


خیلی وقته اینجا ننوشتم و الان که اومدم بنویسم دیدم که مث که مدیریت پنل بلاگ هم دچار یک باگ هایی شده. واقعن چرا سرویس های وبلاگ فارسی همش با مشکل مواجهن؟

دیروز مهمون داشتیم و یه نفر که بچه هم داره و همیشه تو مهمونیا همه درگیر این و بچه شن، غایب بود و واااااااقعن همه چی خیلی خوب بود. جالب اینه که بچه اش خیلی خیلی خیلی آرومه و اصن حتا خوب هم حرف نمیزنه که بگم مثلن شلوغه و اذیت میکنه، ولی کلن اینا بلد نیستن اصن با بچه بازی کنن و براش وقت بذارن. تربیت براشون در حد بکن نکن کردنه و من واقعن هربار ناراحت میشم که میبینم انقد بی حوصله ان برای این بچه. یعنی تا حالا ندیدم مامانش 5 دقه بشینه باهاش توپ بازی یا ماشین بازی کنه. فقط بهش غذا میده و همه اش دنبال فرصته که بخابونش! بعد وقتیم میخابونه تو یه جمع 9 نفری توقع داره همه ساکت باشن که بچه اش مثلن دوساعت بخابه و اون بتونه گوشیشو چک کنه و میوه بخوره! واقعن برام عجیبه این رفتارا و فک میکردم فقط خودم همچین حسی دارم نسبت به این قضیه، ولی دیروز که نیومده بود دیدم که یکی این چیزا رو با مامانش مطرح کرد و اونم گفت آره همین جوریه! کلن دختر من میخاد که بچه اش باهاش کاری نداشته باشه!

 فک کن بچه دوساله!! نمیدونم واقعن انگیزه اش از بچه دار شدن چی بوده پس. یه بار گفت آره ما چون خودمون سه تا دختر بودیم و بچه خاهرمم دختر بوده من بلد نیستم پسر بزرگ کنم! اگه این دختر بود من خیلی راحت بودم. کلن نمیفهممش. تو مهمونیا همیشه من کلی با بچه اش بازی میکنم و انقد آرومه که با یه توپ بازی در حد توپ قل دادن یا با لگو برج ساختن قشنگ یک ساعت سرگرمه. اصلن از این بچه هایی که بخاد همش بدوعه یا با جیغ و داد بازی کنه نیست. من نمیدونم واقعن چه توقعی دارن اینا از پسر بچه دوساله! بعد مامانشم قشنگ از این که نیومده بود خوشحال بود، چون هروقت که هست توقع داره مامانش از بچه اش نگهداری کنه و خودش بشینه به حرف زدن. دلم برا مامانشم میسوزه. چون الان مجبوره دوتا نوه شو نگهداره و دیگه کاااااملن بریده و دیروز گفت خیلی خسته شدم و از دست اینا یه مسافرتم نمیتونم برم. دو روز میرم شمال هی زنگ میزنن میگن بیا بیا! چون من باید بچه هاشونو نگه دارم که اینا به زندگی شون برسن.

کلن البته این چیزا رو من خیلی دور و برم میبینم و واقعن همیشه برام عجیبه که چرا دخترا نمیتونن مسئولیت خانواده خودشونو قبول کنن و بچه دار که میشن انگار کودک همسرن، یه سره بچه شون زیر بغلشونه و آویزون مامانشونن. بعد توقعم دارن بچه شون خیلیییی خوب تربیت بشه. بچه ای که تو روز از ده نفر دستور بگیره هیچ وقت تربیت نمیشه. چون اصن قانون یاد نمیگیره. من واقعن به وضوح اینو تو بچه های اطرافم میبینم. اونایی که مامانای مستقل و بالغ دارن، بچه ها از سن دو سه سالگی واقعن رفتارشون و حرف شنوی شون خیلی فرق داره با اونایی که یکسره بچه شون خونه مامانشون یا خاهرشون یا مادر شوهرشون بوده. کلن نمیدونم چجوری کسی میتونه انقد راحت بچه شو بسپره دست این و اون که تربیتش کنن؟ آدم یه حیوون خونگی داره هزار جور برنامه ریزی میکنه که حیونش نیاز نداشته باشه دست کسی سپرده شه، بعد بچه رو میگیرن مث نذری میدن این خونه اون خونه و عین خیالشون نیست.

دیگه منم با این که هیچ وقت اصلن تو این مسائل دخالت نمیکنم و چیزی نمیگم گفتم خب چرا نمیگین بچه شونو بذارن مهد؟ حداقل تو مهد با بچه های همسن خودش بازی میکنه و شما هم راحتین. گفت نمیذاره! میگه تو مهد میخاد یه سره مریض بشه و کارای بد از بقیه یاد بگیره! بعدم چون من بچه اون یکی دخترمو نگه داشتم توقع داره بچه اینم نگه دارم.

در حالی که خب حداقل اون دختره عذرش پذیرفته اس، چون سر کار میره. این خودش تو خونه اس و فقط حوصله نداره با بچه سر و کله بزنه! کلن مورد عجیبی بود و البته دیروزم شص بار زنگ زد به مامانش که کی میای و چرا نمیای و .

کلن دقیق شدن تو رفتار آدمای بچه دار به نظرم خیلی آموزنده اس. من خیلی وقتا رفتار آدما با بچه ها رو تو مترو و مرکز خرید و رستوران و تره بار و فروشگاه که میبینم دلم میخاد بتونم یه مرکز آموزشی خیلیییییی بزرگ که همه مادر پدرا توش جا بشن را بندازم و به صورت فشرده به همشون یاد بدم الفبای بچه داشتن چیه! کاش یه قانونی وضع میشد و تولید مثل رو فقط با داشتن گواهی نامه معتبر و تائید سلامت روانی و جسمی آدما امکان پذیر میکرد. چون راستش من هربار به این قضیه فکر میکنم که هر کدوم از این بچه های خیلی خیلی خیلی کوچیک در واقع یک زندگی و یک واحد ایکس اس از اجتماع آیندن، میخام چنگال فرو کنم تو چشمم بس که همه چی داغون و درهم و علی اسویه اس.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها