از صب که بیدار شدم گرامپی و پیشی بیا منو بخور ام. در واقع از دیشب که داشتم میخابیدم. چون خیلی دیر و بد خابیدم. قبل از خاب کلی وقت گذاشتم واسه تمیز کردن کثافت کاریای کلاژی که از خیلی وقت پیشا رفته بود رو مخم. و به چند هفته ای هست نشستم پای درست کردنش. انقد جزئیات داره و سخته که هفته ای یه تیکه شو حوصلم میاد درست کنم و فقط امیدوارم تموم بشه. البته وقتی درست میشه، خوب میشه، ولی خب مثلن شیش ساعت واسه یه تیکه اش باید بشینم پشت میز و نه حوصله شو دارم نه توانشو. دیشب از مچ درد و گردن درد کلافه بودم دیگه.

بعد دیدم به جای هی به خودم لولیدن و ناراحتی از اینکه چرا خابم نمیبره و همه جام درد میکنه، خوبه بشینم اون فیلمه که دانلود کردمو ببینم. تو گوشیم. اسمش the tale بود و فیلم قشنگیم بود به نسبت. برا یه بار دیدن خوب بود دیگه. داستانش درباره بچگی یه زن 48 ساله اس. اتفاقاتی که در تابستون 13 سالگیش براش افتاده و به شدت توی ذهنش تحریف شده و وقتی تیکه تیکه جلو میره تازه یادش میاد واقعیت چی بوده.

بعدشم داشتم یه چیزی تو گوشیم سرچ میکردم که ارور داد و کروم بسته شد و گوشی ری استارت شد و دیگه ام درست نشد. منم حوصله نداشتم خاموشش کردم. صبم که بیدار شدم و روشنش کردم دیدم ارور کروم هنوز پابرجاست و یه فایرفاکس ریختم فعلن. تا ببینم بعدن حوصلم میاد بشینم درستش کنم یا نه.

فردام یه مهمونی طوری دعوتم که به میزان مساوی هم دلم میخاد برم هم دلم میخاد نرم.

هفته پیش یکشنبه با الهه رفتیم بیرون بعد از کلی وقت و از ساعت 12 تا 8 شب با هم بودیم و کلی را رفتیم و حرف زدیم و خندیدیم. متاسفانه در نهایت رابطه اش با سعید خراب شد و بعد از 7 سال دو هفته اس که از هم جدا شدن دیگه و خب الهه خیلی حالش خوب نیس. نه فقط به خاطر سعید، کلن رابطه اش با خونواده هم خوب نیست و دیگه برگشتن به خونه و بودن با مامانش و اینا خیلی براش راحت نیست. از یه طرفم داشتن کارای مهاجرتشونو با سعید جلو میبردن و حالا دیگه باید تنهایی اقدام کنه و خب از لحاظ هزینه هم خیلی براش سخت میشه اینجوری.

اون روز یکم درباره این چیزا حرف زدیم فقط. چون خیلی من نمیخاستم ازش بپرسم و همین قدم خودش گفت. بیشتر درباره مسائل جانبی حرف زدیم. و من هی بهش گفتم ممکنه خودم برم به یکی که ازش خوشم میاد بگم ببین بیا با هم باشیم و ایناف و الهه ام گفت هر کار دلت میخاد بکن، چون تو انسان نصیحت پذیری نیستی! حالا نه خودش هست.

تو کافه که نشسته بودیم یه لحظه یاد دوران دانشگا افتادم که چقد اون موقع تو اون جو مسخره حسودی و خبر چینی و اخلاقای زشت بچه های دیگه سخت بود دوس شدن و صمیمی شدن با دیگران. برا یکی مث منکه اصولن آدم خصوصییه که واقعن تا چند ترم ناممکن بود. ولی از بین همون آدما هم خدا روشکر آدمای خوب و درستی رو انتخاب کردم. تهش اینه که تو همه این ده سالی که با هم بودیم و هستیم هیچ کس از این رو به اون رو نشده. بزرگ شدیم، ولی عوض نشدیم. یا حداقل عوضی! مخصوصن الهه. از همون ترمی که با هم دوست شدیم، تا همین امروز، همیشه و هر وقت که احتیاج داشتم بهش بوده، شنیده، کمک کرده، امیدواری داده. شاید چون خیلی بیشتر از فرناز و راضیه به من شبیهه.

مثلن اینکه با همین قضیه دوتایی ببینیم همو اوکیه. حالا الان به فرناز بگم همو ببینیم میره یه لشکر از بچه ها رو جم میکنه. کلن فرناز خیلی برون گرا و شاده. از جمع و دور همی خوشش میاد. در حالی که من واقعن متنفرم از بودن تو شرایط اونجوری. یعنی بیشتر از 4 نفر باشن در یه مجمعی من برنمیتابم و احساس میکنم مغزم پردازش نمیکنه اتفاقات اطرافمو و فقط دوس دارم زودتر برم خونه و تنها باشم. اینو هیچکس نمیفهمه. فک میکنن مثلن من سطح خودم بالاتر از اونا میبینم یا عداوتی خصومتی چیزیه ماجرا. در حالی که فقط قضیه اینه که مغز من نسبت به محرک های محیطی مثل صدا و نگاه و حضور دیگران 10 برابر شما حساسه. واقعن حتا حضور آدما در اطرافام گاهی منو به جنون میرسونه. این حس آبزرو شدن مدام توسط یه نفر دیگه حال منو بد میکنه. وقتیم اینجوری حالم از درون بده نمیتونم بیرون خوب و شادی داشته باشم و دلم میخاد حداقل خودم صدایی تولید نکنم و دیگه این بدتره. چون قشنگ یه آدم عنق و تو قیافه که یه کلمه ام از دهنش حرف در نمیاد میشم. خب مردم خوششون نمیاد دیگه. دوس دارن تو بگو بخند کنی و خیلی خوشال باشی که از موهبت جمع های خانوادگی و دوستانه برخورداری. در حالی که من نیستم واقعن. ینی خانواده داشتن و دوس داشتن و اینا چیزای خوبیه، ولی دور هم جم نشیم. تک تک یا نهایت دوتا دوتا برنامه بذاریم. از الانم تو فکر فردام که اون همه آدم اونجان و تازه دوتا بچه ام هست و اون بچه ها اصلن با هم نمیسازن و یکسر دارن سر اسباب بازی و اینا دعوا میکنن و ماماناشونم که هنوز بعد از 3 سال دوس دارن درمورد خاطره زایمان و نقش همسر در پروسه زایمان و اپیدورال بهتره یا پمپ درد و این چیزا حرف بزنن. بابا بسه واقعن. چجوری اصن روشون میشه بیان این چیزای خیلی خصوصی رو هی صدبار تو جمع برا هم تعریف کنن؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها