امروز بیرون بودم، بر خلاف اکثر جمعه های زندگیم یکی دوهفته ای هست که جمعه ها رو میرم بیرون و بهتره. انگار از بار سنگین غروبش کم میشه. هفته پیش که نه. این هفته ولی آره. از اون هفته تا این هفته زندگیم زیر رو شد. یه جوری که میتونم بگم الان سر خط 19 سالگیم وایسادم. ده سال عقب گرد! چقدر جذاب و قابل تامل واقعن. ولی خب نمیتونم کاری براش بکنم. چیزیه که اتفاق افتاده و من مجبورم باهاش کنار بیام. یا نمیدونم، هرچی! ولی به هرحال اینجوریه دیگه.

توی قلبم یه غم زیادی دارم. خیلی خیلی خیلی زیاد. و بعد از ده سال احساس میکنم نمیتونم زیر فشار این غم طاقت بیارم. و انقد انقد انقد دلم میخاد دیگه هیچوقت فردا نشه که نمیدونی. هیچکس نمیدونه. ولی فردا میشه و چون فردا میشه مجبورم که منم بگذرم. سخته ولی. خیلی سخت.

با راضیه امروز حرف زدیم کلی. نمیدونم شاید نزدیک یه ساعت. چت کردیم البته. چقد خوبه که راضیه هنوز هست. الهه هنوز هست. این آدمایی که میشه هنوز باهاشون درباره دیپ اینسایدت حرف بزنی.

امروز، که بیرون از خونه بودم برای اولین بار بعد از یه مدت خیلی خیلی خیلی طولانی گریه کردم. نمیتونم واقعن یادم بیارم کی بود آخرین باری که گریه کرده بودم. واقعن نمیدونم. شاید اون روزی که مامان آزیتا مرده بود. خیلی سال پیش ینی. چارسال. ولی امروز، ینی از دیشبش که اینهمه غمگین بودم خیلی دلم میخاست بشینم یه جایی و فقط فقط فقط گریه کنم. انقدی که غرق بشم تو اشکام. ولی خب نمیخاستم تو خونه باشه. که کسی بدونه اصن. انقد تو گلوم بغض بود که صدام گرفته بود و مامانم هی میگفت سرما خوردی! انقد گشتی سرما خوردی. حالا بیا ثابت کن سرما نخوردی، که کاش سرما خورده بودی بابا. ثابت نکردم که. گفتم آره فک کنم.

امروز ولی انققققققققد گریه کردم که دیگه تا ده سال آینده اشکی ندارم. و چقد حالم بهتر شد انگار بعدش. اصن یادم رفته بود این حس بعد از گریه رو. اینایی که فرت و فرت گریه میکنن و اشکشون دم مشکشونه چه مکانیزم جالبی دارن واسه بهتر شدن حالشون. خوشبحالشون.

میدونم من خیلی به خودم سخت میگیرم ولی واقعن نمیتونم جور دیگه ای باشم. هیچ وقت نتونستم. از همون چهارده سال پیش که مجبور بودم تو تنهایی عزاداری کنم تا همین حالا، دیگه هیچ وقت نتونستم به کسی نشون بدم چقد غمگینم و چقد دارم تو این غم میمیرم به خدا. به خاطر همین کلن آدما عادت کردن منو سنگ فرض کنن. یادمه واقعن روز دفاعم که 50 و چند ساعت بود نخابیده بودم و اصن رو پا بند نبودم و مغزم نبض میزد تو شقیقه هام و هیچی درست نبود و کلی خبرای بد از دانشگاه بهم مخابره میشد و من احساس میکردم سه ماه تمام جون کندم واسه هیچی، انقد انقد انقد داغون بودم که دو سه بار جلو آینه چشمام پر اشک شد . دسمال کاغذ رو فرو کردم توشون تا فقط بتونم یه دور ریمل بزنم که شبیه آدم باشه قیافم، مامانم اومد تو اتاق و گفت من هیچ فک نمیکردم تو همچین آدم ضعیفی باشی!!! گریه میکنی؟!

سیریسلی مام؟ واقعن هیچ ایده ای نداره مامانم که درباره چی داره حرف میزنه. کاش میتونستم بهش بگم ولی. بعد همین حرف باعث شد من همون لحظه به خودم بیام و خفه شم و بپوشم برم. ینی میخام بگم استراتژی اینه. نباید من هیچ وقت ضعیف باشم. حتا اگه دهنم سرویس شه باید هیچی نگم که من در این قسمت از زندگی انقد خوب ظاهر شدم که حتا غریبه هاهم میدونن میتونن دهن منو سرویس کنن و من چیزی نمیگم. من خم به ابرو نمیارم. من گریه نمیکنم. من داد نمیزنم. من فقط نگا میکنم و رد میشم. کاری که همیشه کردم. من میذارم مردم چاقو رو تا دسته فرو کنن تو قلب من و بعد ازش رد میشم. چاقو از قلبم و از پشتم رد میشه ولی من نمیمیرم که. رد میشم. چون واقعن آیا من انقد ضعیفم که با همچین چیزی بمیرم؟!

نه من کلن آفریده شدم که شما بیاین چاقو فرو کنین تو من من ازش رد شم. یو کن کال ایت دارک مجیک.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها