ساعت هنوز شیش نشده و خونه به خاطر غروب زودرس و هوای ابری و بارونی تاریک تاریک شده. قشنگ یه هفته اس هیچی درس نخوندم. درس درست حسابی و از رو کتاب منظورمه. همینجوری میرم نظریه ها رو سرچ میکنم هی رو گوشی میخونم. نمیدونم چرا کناب میگیرم دستم احساس میکنم خیلی خنگم و نمیفهمم چی گفته! شایدم کتابش خوب نیس واقعن. نمیدونم. ولی در کل چیز خوبی نیس دیگه.

دیروز رفته بودم با مامانم خونه دوستش. خوش گذشت در کل. ولی خب بیشتر از پیش از اینکه بچه ندارم خرسند شدم. قبلن از این خوشال میشدم که ازدواج نکردم کلن. واقعن خیلی بچه داشتن در مهمونی سخته. اونم با این مدل بچه داری. البته خب میطلبید دیگه. وقتی خونه یکی خیلی تمیز و خیلی روشن با مبلمان کرم و خیلی نو ئه، آدم باید هی دنبال بچش بدوئه و من دونده خوبی نخاهم بود :))

 یکیشون یه دختر بچه 2 سالو نیمه داره هرچقد از لوسی و نچسبیش بگم کم گفتم. حالا اینا به کنار، به شدت ترسو و خجالتیم هست. ینی از همممم چی میترسه. از مگس حتا و همشم به خاطر سبک تربیتیشونه. ینی انققققد لوس کردنش، انقد الکی اهمیت دادن به همه چی، الان نزدیک سه سالگی بچه هنوز اضطراب جدایی داره و مامانش تا دسشویی ام میره این مث ابر بهار گریه میکنه. این مدل بچه ها رو که میبینم با خودم میگم واقعن خداکنه اگه یه روزی من بچه داشتم دختر نباشه. چون هیچ نمیتونم بپذیرم دخترم اینجوری باشه. اصن کلن من بچه نمیتونم بپذیرم. این احساس مسئولیت مادام العمری که داره خیلی فرساینده اس. ولی اون بچه هه که پسر بودو خیلی دوس داشتم. 2 ساعتم با هم بازی و شادی کردیم و میوه و اینا خوردیم.  

بعدشم یکم حرف زدیم. این دوست مامانم خیلی خانوم خوبیه و خیلی میاد با من بعضی وقتا حرف میزنه. خیلی وقت پیشا، من فک کنم دانشجو بودم هنو، یه بار با هم درباره یه چیزای مربوط به کودک درون و اینا حرف زدیم و من یه چیزایی که اون موقع خودم خونده بودم برای بهبود خودم، بهش گفتم و از اون موقع این خیلی حال کرده با من و همیشه میگه من خیلی از تو چیز یادگرفتم، خیلی حرفای خوبی زدی اون روز بهم و خیلی من از فهم و درکت خوشم میاد. دلم میخاد بهش بگم نمیدونم چرا با این همه فهم و درک من وضم اینه پس. در واقع بیشتر دوس دارم بهش بگم کدوم فهم و درک اصن بابا.

اینو تا اینجا نوشته بودم دیگه وسطش رفتم درس خوندم و درباره دوتا واژه ای که ترجمه شونو تو فارسی نمیفهمیدم انگلیسی سرچ کردم و غرق شدم تو اونا. الان دیگه یادم نمیاد چی میخاستم بنویسم در ادامه این حرفا. برم یه چیزی درست کنم برا شام. میدونی؟ یه کاری میخام بکنم چون خیلی در این برهه زمانی احتیاج دارم خودمو به خودم ثابت کنم، حالا نمیدونم چرا انقد سخته همیشه این قضیه های اثباتی واسه من، ولی وقتی میشه، خوشال میشم. نمیدونم چرا. یه جوری انگار دلم میخاد یه بخشی از پتانسیلامو به رخ خودم بکشم که ببین اگه تو خیلی جاها نمیتونی، اینجا میتونی. خیلی خوبم میتونی. یه جور بهترین درجهان طوری ام میتونی. خیلی رقابت جو و برتری طلب هستم چون من.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها