امروز یازده اسفنده. دیروز تولد میثم بود. قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستم، دوستِ پسرم البته. تو اینستاگرام بهش تبریک گفتم دیشب و امروز یه چارخط حال و احوال کردیم با هم. بعدش دیگه اون رفت خابید. چون اون خارجه.

37 سالش شد. چه زود. دقیقن ده سال از وقتی باهم دوست شدیم میگذره. پیر شده خیلی. موهاش سفید شده یه عالمه. منم موهام سفید شده ولی نه اون همه.

این روزای آخر سال همیشه واسه من پر از یه حس عجیب غریبه. هرچی به آخرش نزدیک میشه بیشترم میشه. الان وسطاشه و من هنوز نمیدونم امسال بیشتر از رسیدن اسفند خوشحالم یا ناراحت. از تموم شدنش خوشالم یا ناراحت؟

نمیدونم.

امسال خیلی سال خوبی نبود واسه من، مخصوصن این نیمه ی دومش که خیلی خیلی خیلی سخت گذشت. شاید برای اولین بار تو زندگیم نه یه بار، بلکه دوبار دلم میخاست امسال میتونستم فقط چند ما به عقب برگردم. فقط چند ماه.

چون من هیچ وقت تو زندگیم دلم نخاسته حتا واسه یه لحظه ام به عقب برگردم. نه اینکه زندگیم سراسر بدبختی باشه ها، ولی دلم نمیخاسته واسه چیزای خوبشم به عقب برگردم. بیشتر همیشه دلم میخاسته خوبیاش ادامه دار باشه، زود تموم نشه، که خب کی به نظر و خاست من اهمیت میده؟

چند روزم هست هیچی درس نخوندم. بیشتر به خاط  اینکه مغزم درگیر چیزای بی اهمیته. ولی امروز این کار جلال اینا رو دیگه بعد دوماه!! فک کنم تحویل بدم میشینم سر درسام. و یه هفته آخرم گذاشتم واسه تمیز کردن کمد لباسام و کشوهای وسایل و شستن روتختی و اینا.

البته قبلش یه سری کاری آخر سالی هست که باید اونا رم انجام بدم. راستش دوس دارم لیست بنویسم ازشون، ولی از وقتی درسامو لیست کردم حتا یه صفحه ام طبق اون لیست پیش نرفتم پس حالا نمینویستم چیزی.

راستی دوشنبه ام لیلا رو دعوت کردم، کاش میشد فردا برم موهامو یکم کوتا کنم. ولی فک نکنم بشه. حالا تلاشمو میکنم. امشب این کار جلال اینا تموم شه فقط. رو اعصابمه دیگه واقعن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها