چقد وقته ننوشتم اینجا.

عیدتون مبارک :)

حالا که بعد این همه وقت اومدم اینجا خوبه بیلان سالی ۹۷ رو بنویسم. بلخره همیشه نوشته بودم دیگه.

پارسال بعد از کنکور دقیقن همون روز، اول رفتم پیش میم که از توییتر با هم دوست شدیم و چایی مایی خوردم پیشش، مثلن جشن گرفتیم که تموم شد و اینا. بعدشم رفتیم خونه فامیلامون. 

از کل سه ماه اول سال فقط همین یادمه.

تابستونشم خیلی کار خاصی نکردم. واقعن یادم نیس اصن. فقط یادمه با پگاه که بعد از چند سال اومده بود ایران رفتیم بیرون. بقیه اش همه چی معمولی.

بعدم که رفتم اون مدرسه هه و اون ماجراها و اینا. 

از آذر اینام که داشتم مثلن واسه کنکور میخوندم. 

الانم که الان :)))

چه سال پرباری.

حالا اینا که خلاصه و رویه اش بود. واقعیتش این بود که خب چیزای بیشتری درباره خودم و آدمای اطرافم یاد گرفتم. دیدم خیلی دلم نمیخاد بعضی آدما تو زندگیم باشن دیگه. دیدم خیلی دلم نمیخاد با بعضیا کار کنم و فک کنم فقط مهم اینه که کار انجام بشه. 

شجاع بودم و نترسیدم از نه گفتن به خیلیا. شجاع بودم و نخاستم تو چیزی بمونم که یه سرش دروغ بود. شجاع بودم و نخاستم با آدمی بمونم که ترسو بود.

اما قوی نبودم. از دست دادن، باعث رنجم شد. هنوز. بعد از این همه سال هنوز این تنها اتفاق جهانه که میتونه من انقد زمین بزنه. هرچقد که شجاع باشم و صبور، بازم اونقد قوی نیستم که از دست دادن چیزایی که به قلبم ربط داشتن برام راحت باشه. و راستش هنوز نمیدونم چجوری یه چیزایی میتونن انقد زود به اعماق قلبم برسن. در حالی که خیلی چیزا هیچ وقت از پوستم رد نشدن. 

به هرحال ولی گذشت. سخت و تلخ گذشت. خیلی. ولی گذشت و من مث همه این سالا از این نبرد زنده بیرون اومدم. هرچند بازم برنده نبودم.

البته در کل این بازی برنده ای نداشت. ولی من اونی بودم که حتا دلم نخاست به بازیش ادامه بدم و فرض کنم ممکنه شانسی واسه برنده شدن باشه.

آدم از یه جایی به بعد دیگه حتا واسه شانس و اقبالم فرصت نداره انگار. شایدم من اینجوریم. 

چون دارم با گوشی مینویسم و سخته دیگه میرم. تا بعدن که بیام ده انگشتی و با لپ تاپ بنویسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها